242
براے تُویے مینویسم که الان
کیلومترها ازم دوری؛
تُویے که لمسه دستات شده رویاے شبانه ے من،
بغل گرمت شده فکر هر ثانیه ے من،
خیره شدن به چشمات وقتے نفست میخوره تو صورتم شده آرزوے من؛
براے تُویے که نمیدونم چجورے تو پوست و خون من رفتے که حتے این فاصله هاهم از آدمے که ازم دوره ولے نزدیڪ ترینه خجالت میکشن ،خواستم بگم خیلے دوست دارم دردونه قلبم