Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

97
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهفتادوششم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 اونروز گذشت. یکی دوباری از پشت پرده نگاه کردم ولی چیزی ندیدم! مثل اینکه حساب کار دستش اومده بود با چه دختر نترسی طرفه که اصلا و ابدا کم نمیاره! البته دروغ نباشه و تعارف که ندارم، منم حسابِ کار خوب دستم اومده بود با چه زورگویی طرفم و باید مراعات کنم به پروپاش نپیچم که دیوونه میشه و به خونمون قشون کشی میکنه! حالا خداروهزار مرتبه شکر کوچه‌ی خلوتی داشتیم، وگرنه الان تمام همسایه ها خبردار شده بودند و آبروی منم که فرت! واااااااای اونوقت مامان، بدون بروبرگرد درِ چاهِ خونه رو باز کرده منو گرومبی به چاه مینداخت و خلاص، بنفشه فاتحه مع الصلوات! لبخندی روی لبام نشست. روز امتحان رسید و با ترسی که ته دلم لونه کرده بود از خونه بیرون اومدم و راه افتادم. کسی کوچه نبود و بدتر باعث ترسم میشد. هی دعا دعا کرده بودم چندنفری توی کوچه باشند و فکر نمی‌کردم پیش چشم دیگران بهم چیزی بگه! ولی خدارو میلیونها بار شکر الان کوچه خلوت بود. چقدر خوشبخت بودم من! تا خودمو به خیابون برسونم زهره ترک شدم و هرلحظه گوشم به پشت سرم بود ببینم صدای قدمهایی رو می‌شنوم یا نه، که بخیر گذشت و تونستم جان سالم به خیابون برسونم. امتحانمو دادم درحالیکه هر از گاهی فکرم به نحوه‌ی برگشتنم بخونه هم میرفت و رسما قلبم درد میگرفت. وارد کوچه‌مون که شدم، پیرمردی آروم در حال گذشتن بود. چندتا از پسربچه های همسایه سر کوچه داشتند بازی می‌کردند و دیگه کسی نبود. بازم وجود پسر بچه ها برام دلگرمی بود. ولی نمیدونستم واقعا در اوج خطر چه کاری از دستشون برمیاد برام بکنند! لحظه ای چشمم به پسره‌ی دیوونه افتاد. از ساختمون بیرون اومد و سرکی کشید که تا چشمش بمن افتاد بدون لحظه ای درنگ بطرفم حرکت کرد. باور کن هوناز کم مونده بود زرد کنم! زرد که چه عرض کنم، کم مونده بود کل کوچه رو خراب کنم! بدون اینکه بایستم لرزان و با قلبی بشدت کوبان داشتم جلو میرفتم و سعی می‌کردم کم نیارم! ولی لرزش پاهام کم مونده بود زمینم بزنه. از ته دلم نالیدم: خـــــداجووووونم خودت کمکم کن و نذار برام اتفاقی بیفته. وگرنه فقط لحظه ای ازم چشم برگردونی، یه کتک حسابی همراه مشت و لگد رو افتادم که توی درو همسایه آبرو برام نمی مونه. ای خدا این دیگه از کجا پیداش شد! تنها شش هفت متری باهاش فاصله داشتم و نگاهم بصورتش افتاد. از خوشحالی آمیخته به عصبانیت لبخندی تمسخرآمیز روی صورتش نشسته بود ولی چشماش چنان ذوق زده بود که..... منم فقط داشتم سکته می‌کردم. پریدن رنگمو احساس کردم و کم مونده بود پیشاپیش قبل از رسیدنش جیغ بزنم که یکدفعه چشمم به در باز همسایه‌مون افتاد تا نصفه باز بود. بدون لحظه ای فکر یا درنگ کردن با عجله انگشتی به کوبه‌ی در زدم و صدا‌ش بلند شد. بعد بدون اجازه با اِهِن و تلپ وارد خونه شدم. توی دالان خونه که کسی نبود. چند قدمی جلو دویدم و تند به عقب برگشتم. پسره داشت از جلوی در باز خونه رد میشد! آخه اصلا فرصت نکرده بودم درو ببندم، فقط جونمو نجات داده بودم. همچنانکه میگذشت چنان نگاه تیز و پراز خشمی بصورتم انداخت هنوزم همون نگاه جلوی چشممه! فقط لحظه ای گفت: بازم بهم میرسیم من صبرم زیاده! ❌❌📘📗📕 برای خرید کتاب رمان "فقط چشمهایش" به قلم فاطمه سودی با تخفیف ۱۰ درصد و امضا و دست نوشته ی نویسنده به آیدی زیر پیام بدید.👇 کتاب تا سه روز بدستتون میرسه @Raze_goll 👈👈👈 پیام بدید @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄