Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

92
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_چهل و دوم نگاهم تار به پشت سر مقتدر دوخته شده بود و نفسهای داغم کشنده بود. اما راستش به زور خودمو نگه داشته بودم. داشتم میفتادم ولی باید یه جورایی تحمل میکردم. منتظر بودم مقتدر از ماشین پیاده بشه ولی انگار مقتدر اصلاً خیال پایین اومدن نداشت. به امید خدا زرد کرده بود که من حساب این پیری دمِ گوری رو امروز و همین جا می رسیدم. بعد سر به کوه و بیابان میزاشتم و تا دلم می خواست و می تونستم فریاد میزدم و گریه میکردم. داشتم می مردم همین! هر چقدر منتظر شدم مقتدر پیاده نشد. آرام وارد حیاط شدم. نگاهم لحظه ای روی ساختمان نشست. قلبم فشرده شد. خدای من، این خونه عشق من، دلبند من، اصلاً انگار سندش به نام خودم بود. تعلق خاطری که من به این خونه و صاحبش پیدا کرده بودم چیزی ماورای گفته ها و شنیده ها بود اما حیف...! کنار در ماشین ایستادم و نگاهم با خشم اما بدنی لمس و بی حس داخل ماشین کشیده شد. در آرام باز شد و ... دیگه داشتم می لرزیدم. عوض مقتدر ، فهام جلوی چشمم نمایان شد. رنگ صورتش به سیاهی میزد و چشماش سرخ بود. چشماش رسماً کوچیک شده بود. انگار نخوابیده بود میشناختمش. فهام هم مثل من تا صبح نخوابیده بود. قلبم مثل گنجشکی درون قفس بی تابی میکرد که فکر کنم توی دهنم قطره ای آب پیدا نمی شد. زمزمه کردم: دیگه تموم شدی نامرد... نباید از پسرهای بدردنخور این دوره زمانه برای خودم انتظارهای زیاد می آفریدم. با تو کاری ندارم... فقط اومدم ببینم بابات چی داره بهم بگه! یعنی حورای صاف و صادق واقعا لایق اونهمه دروغ بود! فهام که تند پاشو زمین گذاشته بود گفت: حورا به خدا اشتباه می کنی! ماجرا اصلاً اون چیزی نیست که تو فکر کردی! کمی صبر کنی... دست یخزده م بالا اومد و انگشتم روی لبهام نشست. گفتم: نامردها سوس... بی مرام ها سوس... دروغگوها سوس... حقه بازها لال... فقط لال... نه میخوام بشنوم نه می خوام بدونم. فقط اومدم دو کلمه با... بابات حرف بزنم همین! آرام عقب کشیدم و اشکام انگاری داشت می چکید. فهام از پشت سرم چیزهایی می گفت ولی من داشتم از پله ها بالا می رفتم. باید با خود مقتدر حرف میزدم. خدایا زندگیم چقدر یهویی خالی شده بود... چقدر خالی... انگار در دنیا بی کس ترین دختر فقط حورا بود! ناخواسته مقتدر بی مرام و بی صفت چقدر تکیه گاهم شده بود! اما الان ... درو باز کردم و وارد خونه شدم. حسم گفت فهام درهای کوچه رو می بنده! ولی دیگه باهاش کاری نداشتم فقــــــــــط باباش! وارد خونه شدم. نگاهی به همه جا انداختم از مقتدر خبری نبود. پامو روی پله گذاشتم و نگاهم از پله ها بالا کشیده شد. کاش خدا قدرتی بهم میداد و می تونستم این پله ها رو بالا برم. ولی هر جور شده باید می رفتم. خودمو بالا کشیدم. مطمئن بودم مقتدر داخل اتاقشه و داره آماده میشه به فروشگاهش بره! ولی باید حرفهامو می شنید و از خجالت می مرد و آب میشد و به زمین فرو می رفت. بعد می تونست هر جا خواست بره! بالای پله ها بودم که فهام از پایین گفت: حورا صبر کن... حورا... بی توجه بطرف اتاق مقتدر رفتم. درش طبق معمول قفل بود اما چرا؟ با دستم به در کوبیدم. در تمام این ماهها فقط یکبار این اتاق رو تمیز کرده بودم... فقط یکبار ... همیشه ی خدا درش قفل بود! عقب رفتم. نگاهی به اتاق دیگر خونه انداختم. کسی نبود. اتاق همچنان مرتب بود. سرویس بهداشتی هم درش باز بود و تاریک. مشخص بود کسی توش نیست. اومدن فهام رو بطرفم حس کردم. فقط گیج بودم چرا مقتدر نیست؟ یعنی چی آخه! بدون نگاهی بصورت فهام، بطرف در اتاق مقتدر اشاره کردم و گفتم: درشو باز کن. باید بفهمم بابات کجاست؟ باهاش کار دارم. 👇👇👇👇 فهام نالید: ولی حورا بابام نیست. چرا فکر می کنی بابام باید توی خونه باشه! بخدا نیست ... به جان خودم نیست...! بیحال زمزمه کردم: در اتاق رو باز کن! مقتدر بدون گفتن به من هیچ جایی نمیره. اون به جز خونه و فروشگاهش جایی رو نداره. مقتدر حتی تصمیم میگرفت به خونه ی استاد یاری بره به من می گفت. اما بدجوری... بدجوری منو... شکوند... نه... خرد و خاکشیرم کرد... لهم کرد...شما دو تا نامرد... که نمی تونید بفهمید... له شدن یعنی چی! درو... باز کن... میدونستم آخرین رمق هام هستش. فهام می تونست بره جهنم... ولی کاش مقتدر لیوانی آب بهم میداد. فهام بدون حرف داشت هراسان نگام میکرد. اما فقط دستم بطرف اتاق اشاره کرد. فهام قدمی بطرف اتاق رفت. اما با صدایی زار گفت: حورا تو حالت خوب نیست. اجازه بده بهت توضیح بدم که اونموقع می فهمی ماجرا چی بوده! خواهش... بدون هیچ حرکتی فقط گفتم: بازش کن. راستش داشتم میفتادم همین! فهام از جیبش دسته کلیدی بیرون کشید و در اتاق رو باز کرد. سری با تاسف تکون داد و عقب کشید. وارد اتاق شدم که