Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

96
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_چهل و یکم از حرف داداشم رسما کپ کرده بودم. انگار حرف جدیدی می شنیدم که معنیش رو نمیدونستم. آب دهنمو صدادار قورت دادم و گفتم: باور کنید داداش من هیچ اطلاعی از خودش و آدرسش ندارم. مگه من چقدر می شناسمشون که بفهمم خونه ش کجاست! داداش گفت: الان آدرس رو برات میفرستم ببین می شناسی! یه جورایی حس می کنم همون دو خیابان پایین تر از خونمونه که گاهی اسم کوچه هارو دیدم. رسما صدای کوبیدن قلبم توی گوشهام بود و تمام بدنم بدتر از قلبم ضربان داشت. فقط نمیدونستم چرا حالم اینجوریه؟! بریده جواب دادم: باشه بفرستید منتظرم. مثلا روی تخت نشسته بودم اما تا رسیدن پیامک داداشم یه جورایی توی هوا معلق بودم و اصلا نمیدونستم چشمم به چه آدرسی میفته. اما ته دلم هرلحظه در حال ریختن بود و بشدت ضعف می رفت. تا گوشیم لرزید در جا پیام رو نگاهی انداختم و اینبار فقط فهمیدم چشمام لحظه ای سیاهی رفت و بدنم رو رعشه ای گرفت که بیحال به دیوار تکیه دادم. اینکه.... اینکه آدرس .... مقتدر بود.... یعنی چی.... چرا آدرس اونجا.... چرا باید تحقیق فهام از اون آدرس بشه... چشمم خشکیده روی اسم فهام نشست.... فهام زند مقتدر.... نفسهای صدادار و خرخر مانندم توی اتاق پیچیده بود. نمی فهمیدم چرا مقتدر و فهام اینجا قاطی شده بودند که یک لحظه همه جا تاریک تاریککککککک بود... چشمام که باز شد روی تخت افتاده بودم و کل بدنم یخ بود. انگار در زمهریر زمستان گیر افتاده بودم. بیحال تکونی بخودم دادم و تا سرمو بالا آوردم، نگاهم به گوشیم افتاد که قشنگ روش افتاده خوابیده بودم. تازه همچی یادم افتاد. بازم بشدت داشتم می لرزیدم که نشستم و پتو رو لرزان کمی بخودم پیچیدم. باید تکلیفم مشخص میشد.... باید مشخص میشد.... نکنه.... چشمام باز شد.... یعنی فهام... پسر .... مقتدر بود؟ نه.... نه.... قرار نبود بمن دروغ بگن... مقتدر دوتا دختر داشت.... دروغ نداشتیم ما.... یعنی مقتدر تا امروز منو پیچونده بود؟ پس... استاد یاری چی؟... اونم دروغ گفته بود؟ با انگشتان یخ زدم بزور آنلاین شدم. فهام و مقتدر هردوشون کلا نیست در جهان بودند و حتی آنلاین هم نشده بودند. بی معطلی انگشتم روی شماره ی مقتدر نشست و شماره شو گرفتم. اول از همه حساب این پیرمرد دروغگو رو می رسیدم که دیگه برام تمام بود تمامممممممممم. ولی مقتدر خاموش بود. شماره ی فهام کلاش و چندچهره رو گرفتم که جوابگوی سوالات بی پایانم باشه، اما فهام هم خاموش بود. مات و مبهوت این اتفاق بودم. یعنی کسی نبود بمن جواب بده که داشتم می مردم و با رسمیت جان می دادم؟ چقدر مسخره ی این پدر و پسر شده بودم که حالا حتی بهم جواب هم نمی دادند. اشکای داغم روی صورتم می چکید. راستش از هیچکدامشون انتظارشو نداشتم. ولی ماجرایی بود که ناخواسته بسرم اومده بود. از حقه بازیهایی که در مجازی براه بود خیلی شنیده بودم اما چرا من.... مگه من با کسی کاری داشتم؟... حورای بدبخت! انگشتم بطرف شماره تلفن استاد یاری رفت که تمام خشمم رو سرش خالی کنم و جواب سوالهامو ازش بگیرم. اما لحظه ای چشمم به ساعت افتاد. ۳ نصفه شب بود. خود استاد هیچ، از خانمش بد بود. فقط اشکام سرازیر بود. تا خود صبح راه رفتم و راه رفتم. گاهی نشستم و خود تنها و درمانده مو در آغوش کشیدم و قلبمو که ضربانش اذیتم میکرد رو نوازش کردم. منتظر بودم... فقط منتظر که صبح بشه و من از خونه بیرون بزنم. اونشب رو ثانیه به ثانیه با انگشتم به جلو هل دادم و هر لحظه مردم و مردم و مردم. ولی خبری از زنده شدنم نبود. جان بسر بودم همین. هوا که روشن شد همچنان از روی تخت چشم به آسمان دوخته بودم و گاهی اشکی از گوشه ی چشمان سوزانم راه میگرفت. با تک تک سلولهام التماس میکردم زودتر ساعتها بگذرند. ساعت ۸ بود که دیگه نمی تونستم تحمل کنم. مامان هنوز خواب بود. و امروز مقتدر لعنتــــــــــی وقتی از در خونه اش بیرون میومد باید جوابگوی حس ضربه خورده، قلب شکسته و وجود داغونم میشد. 👇👇👇👇👇 بحدی بیحال و کرخت بودم که نمیدونستم میتونم خودمو بخونه ی خراب شده ی مقتدر برسونم یا نه! اما... اما اون خراب شده... اون خانه ی ویران شده ... جان من... عشق من بود! اولین مانتومو برداشتم و تنم کردم. شالی رو دور گردنم پیچیدم که بحدی بغض توی گلوم تلمبار بود فقط یه مرگ میتونست نجات دهنده م باشه. حالم بدجور خراب بود بدجووووووووور، که همچین روزی رو حتی توی خواب هم باور نمیکردم. و منِ احمق... منِ خـــــر... منِ ساده لوح چقدر دیوانه وار دلبسته ی این دو خدانشناس شده بودم! فقط چطور با این همه فشاری که روی قلبم بود هنوز زنده بودم رو خدا میدونست. از خونه بیرون زدم. پاهام بزور دنبالم کشیده میشد و اصلا جانی نداشتم. ایستادم سوار تاکسی بشم اما.