Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

80
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهشتادوچهارم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 یاسی بدو خودشو به در رسونده بازش کرد. تا چشمامو بالا آوردم نگام به منصور افتاد کنار در ایستاده بود. کم موند فشارم افت کنه! اصلا نتونستم از جام بلند بشم چون پاهام یاری نمی‌کرد. همچنان سر باغچه نشسته موندم. مامان که فهمید منصور دم در منتظره، چادرشو مرتب کرد و خودش جلو رفت. ولی منصور تا رسیدن مامان تماما چشم شده منو نگاه می‌کرد که کلهم ماسیده بودم. لبخندی دل انگیز هم گوشه‌ی لبش داشت. سلام و احوالپرسی گرمی با مامان کرد و دوباره بابت آش خوشمزه ای که هنوزم مزه اش زیر زبونش بود تشکر کرده کاسه رو به مامان داد. دیدم مامان گفت: آقا منصور اینا چیه زحمت کشیدید شرمنده‌مون کردید! اگه از اینکارا بکنید دیگه دست و دلم نمیاد براتون چیزی بفرستم! منصور هم گفت: چیز قابل داری نیست لایق محبتتون باشه. بازم ممنونم ازتون. فقط اگه لطف کنید و اجازه بدید من از این باغچه هاتون عکسی بگیرم محبتتون رو مدیون میشم. واقعا از سلیقه تون خوشم اومده. میخوام عکسو به باغبانمون نشون بدم گلارو اونجوری با طرحی خاصی بکاره چون اصلا حرف ندارند و خیلی چشمگیرند! حالمو که اصلا نمیتونم و بلد نیستم توصیف کنم. در آسمونا پرواز کردن فقط یه گوشه اش بود. مطمئن بودم خبر داره باغچه ها و سلیقه شون کار خودمه. دیگه داشتم از خوشحالی ذوق که نه، پس میفتادم. مامان برگشت و نگاهی به باغچه ها انداخت. گفت: ایرادی نداره هروقت خواستید میتونید عکس بندازید. منصور دوباره تشکری کرده رفت. مامان کاسه رو کنار پله ها گذاشت. منم سرجام خشکیده بودم و منتظر بودم مامان در مورد وسایل داخل کاسه توضیحی بده. که نگاهی بهشون کرد و گفت: خب این عروسک کوچیکه مال یاسمنه، کتابها هم منکه سواد ندارم به تو میرسه بنفشه. گلاها هم مال منه که باید داخل آب بذاریم. و دوباره سروقت پهن کردن بقیه‌ی لباسها رفت. اول خودمو به بیخیالی زدم و دقایقی سرمو مشغول کردم. بعد که مامان داخل خونه رفت، دستامو شستم و بطرف کتابها رفتم. روی پله نشستم و اول گلها رو برداشته از ته دل بوییدم. بعد هردو کتاب که شعر بودند و برداشتم و نگاه کردم. همچنان سرم روی کتابها بود و شعرهارو با شوق میخوندم که احساس کردم بازم نگاهی بهم دوخته شده! سرمو بالا آوردم چشمم به منصور افتاد. با لبخندی روی لب، چشم بمن داشت. دست و پام بشدت یخ زده بود و از خجالت نمیدونستم چیکار کنم. از یه طرف عقل حکم می‌کرد داخل خونه برم و اصلا توجهی بهش نداشته باشم. ولی... ولی قلبم میخواست باشم و نگاش کنم. آروم برگشتم و نگاهی به داخل خونه انداختم. مامان توی آشپزخونه بود و از اونجا صداش میومد. دوباره سرخ شده نگاش کردم. دیدم با دستش اشاره ای کرد یعنی کتاب رو باز کن نگاش کن. دستام گیر نداشت. با لرزشی که امیدوار بودم متوجهش نشه، سرکی به کتابها کشیدم و از دیدن ورق کوچکی که وسط یکی از کتابها بود کم موند سکته کنم. روش نوشته بود: " فردا میتونی ساعت 10 صبح بیرون بیای! دو خیابون پایین تر منتظرتم." ❌❌📘📗📕 برای خرید کتاب رمان "فقط چشمهایش" به قلم فاطمه سودی با تخفیف ۱۰ درصد و امضا و دست نوشته ی نویسنده به آیدی زیر پیام بدید.👇 کتاب تا سه روز بدستتون میرسه @Raze_goll 👈👈👈 پیام بدید @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄