Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

75
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_چهل_ونهم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان روزها می گذشت و هر کاری از دستمون برمیومد برای فهام می کردیم. اما خودمونم می دونستیم بی فایده ست. تنهایی هاش باید با ازدواج و زن و بچه ی خودش حل میشد که اونم فعلاً شدنی نبود چون فهام شغلی نداشت و در حال درس خواندن بود. داشت فوق لیسانسش رو می گرفت و حتی سربازی هم نرفته بود. یکی از شبهای تابستان بود که استادت محسن خیلی دیر بخونه اومد. وقتی گرفته و غمگین وارد خونه شد تازه بعداز کلی کنکاش فهمیدم عشق مدتهای مدید فهام که دل و روحش بندش بود و فقط بخاطر عشق آوا نفس می کشید، به اصرار خانواده و داماد بزرگترشون، بیخیال فهام شده و با کیس خیلے خوبی ازدواج کرده! فقط بگم از عوض فهام ما شکسته بودیم و مدتها خونمون رو غم گرفته بود، دیگه فهام احساساتی و سرشار از محبت ما که جای خود داشت. فهام مُرد و زنده شد. فهام هرروز چندین بار مرد و زنده شد نه یکبار. هر چقدر تلاش کردیم تنهاش نزاریم بلکه بتونه با خودش و این اتفاق کنار بیاد، اما فهام بدجور شکسته بود. رسما پیر شدنش رو جلوی چشمهامون دیدیم و پا به پاش غصه خوردیم. فهام که هنر می خوند و همه ی ما به خاطر صدای زیبا و علاقه ی خاصش به هنر گریم و هنرپیشگی، آینده ی درخشانی رو براش پیش بینی می کردیم به محض تموم شدن درسش به سربازی رفت. با تمام اصرارهامون کلاً بی خیال علایقش شد و گفت بعد از سربازی حتماً شغل آزاد رو انتخاب می کنه. دیگه هیچ رقمه حس و حالی براش نمونده بود. هنوزم که هنوزه فقط از یه چیز خوشحالم. محسن بحدی به فهام علاقه داشت که پا به پا همراهش بود و کمکش می کرد و تنهاش نمیذاشت. محسن و فهام دو یار و رفیق جدا نشدنی از هم بودند و تا فرصتی پیدا می کردند ساعتهاشون کنار هم می گذشت. فهام بعد از تمام شدن سربازیش خانه ی پدریش رو که احضار ورثه هم کرده بودند فروخت و سهم فهیمه رو داد که همچنان در خارج بود. با بقیه ی پولش نمایندگی ایران خودرو رو خرید و فروش لوازم یدکی ماشین براه انداخت و برای خودش خونه ای اجاره کرد. خداروشکر کم کم زندگی روی خوشش رو به فهام نشون داد و روز به روز فهام در حال پیشرفت بود. دو سال قبل هم تونست همین خونه ای که داره رو بخره و خیالمون شکر خدا ازش راحت شد. بازم سوزشی ته دلم پنجه انداخته بود. اینبار دلم شدیدا به حال فهام می سوخت که چه روزهای سختی رو از سر گذرانده بود. خانم یاری به فکر فرو رفته بود و منم نگاهم به صورتشون دوخته شده بود. حسادتی هم در خونم می جوشید و رسما غل غل می کرد. پس فهام خان زند هم زمانی بشدت عاشق بود و... لبامو بهم فشردم. هرچند منم نپرسیده بودم ولی فهام تا به امروز حرفی از عشق های قبلیش برام نزده بود و من چه ساده لوحانه فکر می کردم اولین و آخرین عشق خودِ جناب هستم. نگاه خانم یاری که بالا اومد آروم و بی اختیار زمزمه کردم: عشقش واقعا چه جور دلش اومد زیر تمام حرفاش بزنه و فهام رو تنها بزاره؟ خانم یاری سری با تاسف تکون داد و گفت: آوای بینوا رو هم مجبور کرده بودند، مدتها خونه شون جنگ براه بود و پدرش و دامادشون کاملا دست و بالش رو بسته بودند. فهام هم آن زمان اصلا موقعیت ازدواج نداشت و سردرگم مونده بود. اما با ازدواج آوا واقعا کار فهام ساخته شد. بیچاره آوا هم زندگیش اصلا ختم به خیر نشد و من بعدا که ماجرای زندگیش رو شنیدم یکروز کلا توی حال خودم نبودم. بعد از ازدواج آوا، وقتی پسرش سه ساله بود شوهرش در یک دعوای خیابانی باعث قتل پسر جوانی میشه! البته بگم شوهرش خیلی ثروتمند بود اما گاهی سرش برای دعوا و کتک کاری زلم زیمبو می رفت که باعث اون اتفاق میشه. چون گناهکار هم شوهر آوا بود و آوا هم دل خوشی از همسرش نداشت، با دست قانون پسرش رو به جای مهریه ش برمیداره و طلاق می گیره. یکسالی که از ماجرا میگذره و اوضاع کمی آروم میشه آوا دوباره سر راه فهام قرار می گیره. 👇👇👇👇👇 فهام اونموقع کارش به خوبی راه افتاده بود و روز به روز موفق تر بود. آوا در فروشگاه به دیدن فهام میره و اقرار می کنه هنوز هم داره به عشق روزهای گذشته ش فکر می کنه. اما فهام‌ برای همیشه آب پاکی رو روی دست آوا میریزه و میگه هیچوقت به ازدواج با یه خانم مطلقه فکر نکرده و اصلا در فاز اینکارها نیست. آوا هم دیگه از اونموقع میره و پشت سرشم نگاه نمی کنه! راستش ... ته دلم کمی آروم گرفته بود و حسادتم کمرنگ شده بود. منتظر بقیه ی حرفهای خانم یاری بودم. خانم یاری بعد از کمی فکر که انگار اتفاقات رو مرور میکردند ادامه دادند: خداروشکر کارها و درآمد فهام به روال افتاده بود. تنها نگرانی ما از تنهایی ها و گرگهای رها شده در جامعه بود، هرچند به فهام صدرصد اطمینان داشتیم. روزهامون میگذشت. اونشب فهام با