Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

72
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهشتادوپنجم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 روش نوشته بود: " فردا میتونی ساعت 10 صبح بیرون بیای! دو خیابون پایین تر منتظرتم." توی چه حال و هوایی بودم خبر ندارم. فقط میدونم قلبم داشت کم میاورد. ولی من نمیرفتم اینو مطمئن بودم. به چه بهونه ای میخواستم از خونه بیرون برم! اصلا شدنی نبود. نگاهی بهش انداختم و با دست و پایی لرزان و یخزده داخل خونه رفتم. مدت زمان زیادی نگذشته بود که صدای آهنگی بگوشم نشست. مثل اینکه ماشینش رو کنار دیوارِ خونه‌ی ما توی سایه پارک کرده بود و آهنگ از اونجا بگوشم میرسید. کنار درِ هال نشستم و قشنگ گوش دادم که آهنگ تماما به جان و دلم خلید. یعنی میتونستم باور کنم این ترانه‌ی زیبارو داره برای من پخش میکنه! مرواری داره گردنت خودم دیدی می بندی چارقد گلدار به سرت خودم دیدم می بندی شونه به زلفون سیات خودم دیدم می بندی دزدکی این جوون دلم چرا نگام میکردی مرواری داره گردنت خودم دیدم می بندی شونه به زلفون سیات خودم دیدم می بندی حالا تو دیدی چه کردی مارو دیوونه کردی با اون نگاه مستت همه رو دیوونه کردی........ با اون نگاه مستت تو قلبم لوونه کردی...... .................. بابا که از موضوع عکس و باغچه ها باخبر شده بود با خوشحالی گفت: خب سلیقه‌ی دخترم واقعا حرف نداره! دیگران که سهله، هرکی از آشناها هم حیاطمون رو می‌بینه ذوق میکنه! آفرین دخترم که همیشه باعث سربلندیم هستی. من خندیدم ولی مامان شاکی گفت: باز که لی لی به لالای این دختر گذاشتی! آقا منصور که نمیدونه کار بنفشه هستش. فکر میکنه کار خودته! دوباره خندیدم و دیگه نتونستم بگم منصور اصلا هم در این فکرها نیست که شما میکنید و از همچی و سلیقه‌ی من خبر داره. بازم فکرم به نامه‌ی وسط کتاب رفت و دلم لرزید! میخواستم چیکار کنم؟ همونروز هنوز آفتاب روی دیوارها پهن بود که منصور با اجازه و سلام صلوات و یاالله گویان وارد حیاط شد. بعداز آشنایی با بابا، با دوربینی که همراه آورده بود در زوایای مختلف از باغچه ها عکس انداخت و تشکری کرده رفت. منم که نتونستم بیرون برم، از پشت پرده فقط نگاش کردم و نگاش کردم. فردا رو میخواستم چیکار کنم خدا عالم بود! از یه طرف دلم میخواست برم و ببینم چیکارم داره. بی‌اعتنا بودن و رد کردن منصور کار هرکسی نبود! از یه طرف نحوه‌ی بیرون رفتنم مهم بود که اجازه نداشتم از خونه خارج بشم. مات و مبهوت نمیدونستم چاره‌ام چیه! لحظات و ساعتهارو به سختی میگذروندم و اصلا نمیتونستم حواسمو جمع کنم. همونشب بابام درحالیکه چای میخورد پرسید: بنفشه از کارنامه ات چه خبر؟ اصلا سری به مدرسه زدی؟ نمیدونم چرا لحظه ای برقی توی ذهنم درخشید. هرچند مطمئن بودم هنوز خبری از کارنامه نیست ولی گفتم: بابا اتفاقا فردا میخوام سری به مدرسه بزنم ببینم کارنامه ها آماده هست یا نه! تا امروز که نرفتم، ولی نگران نمره هامم نیستم. بابا گفت: نگران هم نباشی فردا سری بزن. هرچند میدونم مثل همیشه بهت افتخار خواهم کرد. اونشب رو با چه خیالاتی گذروندم نمیدونم. گاهی تب می‌کردم! گاهی یخ میزدم! گاهی ترس و دلهره امانمو می‌برید که چه اتفاقی خواهد افتاد. اصلا چی داشت بهم بگه! گاهی فکر می‌کردم آخه منصور کیه به حرفش گوش کنم و فردا به دیدنش برم، ولی........... ولی ته دلمو که میکاویدم میدیدم این پسره‌ی خوش تیپِ افاده ایِ مغرور که مردانگی از تمام وجودش سرریز می‌کرد رو خیلی خیلی دوست داشتم و بهش اعتماد هم داشتم. پس میرفتم تموم! آهنگی که صداش از ماشین امیرمنصور میومد پایین👇👇👇 شنیدنش رو از دست ندید حس خوبی داره💃💃💃 و میدونم امروز بارها و بارها برام خواهد خوند و قرهاش پای خودم🙈🙈💃💃 ❌❌📘📗📕 برای خرید کتاب رمان "فقط چشمهایش" به قلم فاطمه سودی با تخفیف ۱۰ درصد و امضا و دست نوشته ی نویسنده به آیدی زیر پیام بدید.👇 کتاب تا سه روز بدستتون میرسه @Raze_goll 👈👈👈 پیام بدید @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄