Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

89
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_چهل و سوم با نفسهایی خفه شده که بزور بالا میومد و سینه م بشدت در تب و تاب بود چشم به عکس تابلو شده ی خودم دوخته بودم. عکسی واقعی بود که از من گرفته شده بزرگ شده بود. چشمام داشت سیاهی میرفت و حاضر بودم برای ذره ای اکسیژن، نصف عمرمو بدم. عکس من، تابلوی من در اتاق مقتدر ... یعنی مردی با ۷۰ سال سن که عاشق دختری ۲۳ ساله شده... نفسمو بزور بیرون دادم که کل ریه هام سوخت. دیگه نتونستم خودمو نگه دارم. چشمام بسته شد و فقط تا شدن پاهامو فهمیدم. بویی زمخت توی بینی م پیچید و آرام چشمان سنگینم باز شد. صورتم خیس بود و انگار قطرات آب ازش می چکید. از لای چشمان نیمه بازم نگاهم روی حورای زیبایی نشسته بود که با گل سری قرمز جیگری که به وسط موهای یکطرفه اش نشونده بود در حال فکر کردن بود! ضربانی بشدت توی مغزم می کوبید که دوباره چشمام داشت بسته میشد. صدای فهام به گوشم نشست که گفت: حورا تورو خدا نه، جان من سعی کن بیهوش نشی! الان وقتش نیست... بخدا من بلد نیستم چیکار کنم. می ترسم هم به بیمارستان ببرمت برای هر دومون معضل بشه! حـــــورا... حـــــورا...... پسره ی دروغگویِ حقه باز اینبار راست می گفت. سعی کردم حواسمو از دست ندم و بتونم رو پا بشم بلکه از این خونه بیرون برم. باید خودمو به فروشگاه مقتدر می رسوندم. داغی که به دلم نشسته بود ماورای تحملم بود! باید کاری میکردم مقتدر حس میکرد تفی به صورتش انداخته شده! سعی کردم تکونی به خودم بدم که فهام گفت: حورا کمی از این آب میوه بخور بلکه فشارت کمی بالا بیاد. رنگ به صورتت نمونده. بیحال صورتمو کمی برگردوندم که اینبار فهام با خشم داد زد: بچه که نیستی، داری میمیری! بعد دستی محکم پشت گردنم گذاشته شد و سرم بالا اومد. لیوانی به لبهام فشرده شد که خواستم دوباره صورتمو برگردونم. اما واقعاً حال اینکارم نداشتم. دوباره فهام داد زد: بچـــــه چرا ادا در میاری! آخه منه بدبخت چیکار می تونم بکنم! جان من، جان مقتدرت بخور حالت خوب بشه ببینم چیکاره ایم و میخوام چیکار کنم! حـــــورا... بخـــــور... خواهش می کنم. دلم میخواست داد بزنم بکش کنار می خوام برم! ولی نه حالشو داشتم نه زبونم می چرخید. فعلاً هم بیحال روی تخت مقتدر دراز کشیده بودم و فهام خانِ چاخان کنارم نشسته دستش پشت گردنم بود. شربت روانه ی دهنم شد و راستش رو بگم هر ذره ای که از گلوم می لغزید و وارد معده م میشد چشمام روشن تر میشد، اما همزمان اشکام هم از کنار صورتم جاری بودند. بی اختیار از پشت پرده ی اشکم نگاهم به صورت فهام افتاد. چشماش پر از اشک بود و روی صورتش راه گرفته بود. بی صدا در حال اشک ریختن بود اما هر کاری هم میکرد دیگه تموم شده بودیم. حیف اونهمه عشقی که در دلم پرورده بودم... حیف اون همه عشق. فکر کنم نصف شربت رو خورده بودم که سرمو عقب کشیدم. فهام همچنانکه یک دستش محکم پشت گردنم بود تند لیوان رو روی میز گذاشت و دست دیگرشم پشت شانه ام نشست. بدون اینکه بتونم خودمو کناری بکشم در آنی در آغوشش کشیده شدم و صورتم چنان به سینه اش فشرده شد که نفسم برید. در عین خشم و عصبانیتم دلم چنان آتش گرفته بود، داشتم اَلو می کشیدم اما همچنان هق هق میکردم که دوباره داشت فشارم پایین میومد. فهام که لباش دم گوشم چسبیده بود و سینه اش می لرزید با صدای بغض مانندش گفت: حورا منو ببخش... بخدا قرار بود قبل از خواستگاری ماجرا بهت گفته بشه و کاملاً روشن بشی ماجرا چی بوده و هست. ولی متاسفانه اتفاقهایی افتاد که نشد بهت خبر بدیم. الان هم کمی آروم بگیری خودم همچی رو توضیح میدم. خونم می جوشید که بزور تکونی بخودم دادم و دستهای فهام ازم جدا شد. کمی خودمو عقب کشیدم و درحالیکه نفسم یاری نمیکرد بزور و بریده گفتم: دیگه... نمیخوام... ببینمت... فقط با پدرت چند کلمه... حرف حساب... دارم... دیگه به من هم... فکر نکن... 👇👇👇👇👇👇 تمام نیرومو جمع کردم و پاهامو از تخت پایین گذاشتم. تازه چشمم به روسریم افتاد که روی زمین افتاده بود. ولی تمام دنیا می تونست بره جهنم... روسری رو روی سرم انداختم و کیفمو برداشته بلند شدم. فهام همکه همراه من بلند شده بود تند گفت: ولی حورا اول بزار حرف بزنم، اونوقت هر گناهی به پام بنویسی و هر حکمی بدی قبوله! فقط گوش کن توروخــــــــــدا... بطرف در راه افتادم. آهسته گفتم: آدرس فروشگاه پدرت رو برام پیامک کن. حورا تمام... خدا نگهدارت... میخواد هم نگهدارت نباشه... اونم جهنم..... پامو از اتاق بیرون گذاشته بودم که فهام تند از پشت سر دستش روی بازوم نشست گفت: ولی حورا بخدا از بابام خبری نیست. همچی فقط فهامه... خودم هستم و خودم. منکه بابام سالهای ساله فوت کرده! ایستادم اما موج وار بازومو هم تکون دادم که دست فهام ازش کنده ش