Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

95
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهفتادوهشتم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 حدودا دو هفته ای بیشتر با ترس و لرزهای من در بیرون رفتن از خونه برای امتحان گذشت و دیگه پسره رو ندیدم. مثل اینکه ترسمو کاملا احساس و کمی بهم رحم کرده آوانس داده بود. برای بعد چه نقشه ای طراحی کرده بود نمیدونستم، ولی الان مدتها بود ازش خبری نبود منم شکرگزار! اصلا هم جرات نمی‌کردم وقتی حیاط بودم بطرف ساختمون نیمه کاره که توش کار می‌کردند نگاهی بندازم. چندباری هم خودمو به پنجره‌ی اتاق رسونده از شیشه سرکی کشیده بودم ببینم خبری از پسره هستش یا نه، ولی مثل اینکه امن و امان بود و دیگه نسناس همچی رو بیخیال شده بود. حتما هم فکر کرده بود این دختره‌ی دیوونه‌ی بددهن به هیچ دردی نمیخوره. اونروز مامان برای گلدوزیهایی که روی بقچه ها و روبالشی های خونه انجام میداد نیاز به نخ رنگی گلدوزی داشت. نمونه هایی به من داده سپرد وقتی از امتحان که آخرین امتحانمم بود بخونه برمیگردم، سرراه این نخهارو هم براش بخرم. تازه از مغازه خارج شده راه افتاده بودم، پسری با دوچرخه از کنارم گذشت و متلکی پروند. گفت: جیگرتو بخورم با اون موهات خوشگله! و رد شد. حتی بخودم اجازه ندادم لبام بپره. ولی توی دلم خندیدم و فکر کردم: پسره‌ی بیشعور فکر کرده جیگر من غذای هر سگ و گربه ای هستش که داره براش نقشه میکشه! همچنانکه سرم پایین بود فکرکنان و کمی تند بطرف خونه میرفتم. توی خیابون هم افرادی در حال گشت و گذار بودند ولی سرِ هرکس به کارِ خودش بود و میگذشتند. مدت زیادی از متلک پسره نگذشته بود دیدم دوچرخه ای کنارم قرار گرفت. درحالیکه پسره از فرمان دوچرخه گرفته توی پیاده رو کنارم راه میرفت و دوچرخه شم میاورد، رو بمن گفت: خوشگله عروس ننم میشی؟ شوخی نمیکنم ها بخدا راست میگم! متعجب نگاهی بهش انداختم. فقط گفتم: ننه ت حیفه ناسزا تحویل بگیره. فقط خاک تو سر خودت بیشعورِ عوضی! و قدمهامو تند کرده ازش گذشتم. قلبم کم مونده بود از قفسه ش بیرون بیاد. توی خیابون اونم جلوی چشم مردم.... عجب پسر بی‌حیا و بی‌مبالاتی بود! قدمهامو تندتر کرده ازش گذشتم. ولی بخودم اجازه نمیدادم توی خیابون بدوم! نزدیک خونه‌مون بودم و صدرصد الان آشناهایی بودند داشتند بمن نگاه می‌کردند! ولی میدونستم و حس می‌کردم همچنان پسره پشت سرم با اون دوچرخه‌ی فکستنی و قراضه اش داره میاد که قرار بود منو با اون عروس کنه! دوباره توی دلم خندیدم. پسرا همگی دیوونه شده بودند جون عمه م. وارد کوچه‌ی همیشه خلوتمون شدم و سریع بحالت دو مانند بطرف خونه میرفتم که دیدم پسره‌ی دوچرخه سوار داره نزدیک میشه. اصلا نمیدونستم چیکار کنم. خیلیم ترسیده بودم. هیچکس توی کوچه نبود که نبود. تنها یه ماشین شورلت قرمز از دور داشت نزدیک میشد. پسره به کنارم رسید. همچنان سواره دست دراز کرد انگشتاشو به بازوم کشید گفت: چرا فرار میکنی خوشگله! نترس عزیز جونم، کاری باهات ندارم. فقط میخوام خونه تون رو یاد بگیرم ننه مو بفرستم خواستگاری! نمیدونم چه حالی داشتم. از یکطرف ترس ناکارم کرده بود. از طرف دیگه دستی که به بازوم کشیده بود داشت دیوونه‌ام می‌کرد و از عصبانیت داشتم میترکیدم. فقط زمانی رو دیدم لگدی محکم به چرخ دوچرخه اش زدم و پسره که اصلا انتظار همچین کاری رو نداشت، نتونست خودشو کنترل کنه و با دوچرخه وسط کوچه افتاد. تا خواستم پا به فرار بذارم، ماشین شورلت که از سر کوچه به چشمم خورده بود رسید و توقف کرد. ❌❌📘📗📕 برای خرید کتاب رمان "فقط چشمهایش" به قلم فاطمه سودی با تخفیف ۱۰ درصد و امضا و دست نوشته ی نویسنده به آیدی زیر پیام بدید.👇 کتاب تا سه روز بدستتون میرسه @Raze_goll 👈👈👈 پیام بدید @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄