Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

94
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهفتادونهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 اونجوری که پسره محکم زمین خورد، فهمیدم بلند بشه یه دعوای حسابی داریم که در آنی تصمیم گرفتم فرار کنم و خودمو نجات بدم! تازه میخواستم پا به فرار بذارم و تا پسره بخودش بجنبه خودمو بخونه برسونم که در ماشین باز شد وکسی از ماشین پیاده شد. پاهام سست شد و نگاهی به صاحب ماشین انداختم. از دیدن پسره‌ی خرزهره‌ی ساختمون روبرویی قلبم ایستاد. اول خشکم زد. ایندفعه بدجوری گیر افتاده بودم. علاوه بر دوچرخه سوار یه کتک هم از طرف این مارمولک نوش جان می‌کردم که واویلا!! کم موند از فکر و ترسم اشکام جاری بشه که خرزهره بطرف پسر دوچرخه سوار رفت. درحالیکه محکم یقه ش رو گرفته از زمین بلندش می‌کرد داد زد: خودت مگه خواهر مادر نداری کثافـــــــت! و شترق سیلی محکم و صداداری دم گوش دوچرخه سوار کوبیده شد. اصلا از حالم خبر ندارم و نمیدونم چه جوری تونسته بودم خودمو سرپا نگه دارم. کم مونده بود از حال برم و وسط کوچه ولو بشم. دوچرخه سوار که تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده، مشتی حواله‌ی خرزهره کرد و تا دهنشو باز کرد چیزی بگه، چنان قاطی هم شدند فقط فحش و مشت و لگد بود بهم میومدند! اشکام دیگه راه گرفته بود و نمیدونستم چه کاری از دستم برمیاد بکنم. احساس می‌کردم رنگ و روم هم بشدت پریده و فقط میلرزم! در همین حال دو مرد دیگه که از سر خیابون دعوا رو دیده خودشون رو رسونده بودند، این دوتا دیوونه هارو از هم جداشون کردند که چشمت روز بعد نبینه، دکمه هم روی پیرهنشون نمونده بود! سرو صورت هردوشون خونین بود و دوچرخه سوار بشدت می لنگید. حالا با اون دوتا آقای کمکی که بزور موفق شده بودند این دوتارو از هم جدا کنند، بطرف سر کوچه راه افتاد. پسره‌ی ساختمون هم درسته خون از بینیش راه افتاده بود ولی سالم بود. با قامتی راست بعداز چند تهدید بلند از پشت سر که اگه یه بار دیگه الاغ سوار رو توی این کوچه ببینه پاشو میشکنه، بطرف ماشینش رفت. مبهوت نگاش می‌کردم و چیزی نداشتم بگم. نمیدونستم تشکر کنم یا بدون اهمیت بگذرم. خیلی دلم میخواست چیزی بهش بگم، ولی ممکن بود از اونروز که لگدی به پاش کوبیده بودم هنوز آتشی باشه و دوتا مشت و لگد هم برای من بیاد! عصبانی داخل ماشین نشست و درشو گرومبی بست که منم ساکت اشکامو پاک کردم. صورتمو برگردوندم راه بیفتم، ولی دوباره در ماشین باز شده پیاده شد و با چند قدم خودشو بمن رسوند. از ترس سکته رو کرده بودم. نه راه پس داشتم نه راه پیش! اصلا حال نداشتم فرار کنم یا چیزی بگم! فقط منتظر موندم اینم دق دلشو سرم خالی کنه ببینم چی میشه! تا بهم رسید عصبی گفت: نمیشه کمتر از خونه بیرون بیای و هی توی کوچه ولو نباشی! خوشم میاد اون لگدت هم همه جا کارسازه و کار میکنه! تند برو خونه تون بیشتر از این قاطی نکردم دختره‌ی پررو! از تعیین تکلیفی که کرده بود لحظه ای فشارم بالا رفت و نمیدونم چرا عوض تشکر گفتم: پررو خودتی که دعوت نشده مثل نخود وسط آش پریدی! مگه من ازت کمک خواستم! اصلا به تو چه، میخوام همینجا توی کوچه چادر بزنم وسطش بمونم! از این به بعد هم هر دقیقه بیرون میام فضول خان! کارای منم به شما یکی که اصلا ربطی نداررررررررره! ❌❌📘📗📕 برای خرید کتاب رمان "فقط چشمهایش" به قلم فاطمه سودی با تخفیف ۱۰ درصد و امضا و دست نوشته ی نویسنده به آیدی زیر پیام بدید.👇 کتاب تا سه روز بدستتون میرسه @Raze_goll 👈👈👈 پیام بدید @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄