Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

98
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_چهل_وپنجم حرفمو توهین وار زده بودم اما باز هم توفیری در سوزش قلبم نداشت. خودمو عقب کشیدم. راهمو کج کردم و راه افتادم. دیگه به پشت سرم نگاه نکردم. دیگه سعی کردم فهام رو همان جا وسط کوچه خاک کنم. اما قلبم، هنوز باهام خوب تا نمیکرد و راه نمیومد. سعی کردم قلبمو هم کنار فهام خاک کنم و خود تنهامو بردارم ببرم. توی خیابانها در مسیر مخالف خونمون راه افتادم. از چیزهایی که شنیده بودم و مبهوت مونده بودم حتی اشکام هم خشک شده بود. برای بعضی دردها نه میشد گریه کرد، نه میشد فریاد زد. فقط میشد نگاه کرد و بیصدایِ بیصدا شکست. موبایل داخل کیفم داشت خودشو می کشت. میدونستم یا فهامه یا استاد یاری! بالاخره خسته شدم. موبایلمو درآوردم. ۷ تماس بی پاسخ از استاد یاری! از فهام خبری نبود. نفسی پر از درد فرو دادم و گوشیمو خاموش کردم. راه افتادم و فکر کردم. فهام و مقتدر رو کنار هم گذاشتم و مقایسه کردم. در تمام این ماهها فقط دو بار مقتدر رو از نزدیک دیده بودم! یعنی فهام آنقدر هنرمند بود که بتونه اونجوری گریم کنه و منو به اشتباه بندازه؟ لحظه ای وسط پیاده رو ایستادم و نگاهم تا ته خیابان راه گرفت. جعبه ای که در اتاق مقتدر دیده بودم با رنگها و قلم موهای مختلف یعنی برای اینکارها بود؟ نایلونهایی که توشون چیزهایی مو مانند دیده میشد و تنها قسمتِ با سلیقه و مرتب خونه اون جعبه بود یعنی برای حقه بازی و گریم بود؟ قلبم بشدت کوبید! من یکبار فهام رو در خیابان پشت فرمان ماشین مقتدر ، یکبار هم پشت میز ناهار دیده بودم که در هیچکدام صورتش رو ندیده بودم! چشمامو محکمممم بستم! چقدر چقدر صاف و صادقانه باورش کرده بودم. ولی برای چی؟ تمام اینکارها برای چی بود؟ کاش یکی بود بهم توضیح میداد و روشنم میکرد. دوباره راه افتادم. اما باز لحظه ای ایستادم. من دختر خنگی نبودم. من دختر سر به هوایی نبودم که متوجه هیچ شباهتی بین مقتدر و فهام نباشم. حتی بیشتر وقتها شباهتها رو می دیدم و بیخیال می گذشتم. ولی بحدی سرم به زندگی و مشکلاتم گرم بود، اصلا انتظار نداشتم همچین بازی برای من راه بیندازند که حالا حواسمو بیشتر جمع کنم! وای بر مــــــــــن... من تنها صادقانه باورشون کرده بودم همیــــــــــن! لرزشهای شدید قلبم پشتمو سوراخ میکرد. چشمام بسته شد و لحظه ای عکسم جلوی چشمم رژه رفت. عکس من روی دیوار اتاق مقتدر... اتاق فهام... چشمام با افسوس لرزید! اون روز رو کاملاً به یاد داشتم. منتظر بودم آبگوشت مقتدر آماده بشه که کار زیادی هم نداشتم. اون هفته امتحان میان ترم داشتیم که روی مبل نشستم و بعد از کمی درس خواندن خسته پاهامو روی میز دراز کردم. موهام باز بود که با گل سری قرمز، یکطرفه جمعشون کردم و لحظه ای یاد حرفهای دلخوشانه ی دیشب فهام افتاده بودم. کتابمو در آغوشم کشیدم و با خوشحالی و لبخندی روی لب تمام فکر و ذکرم بسوی فهام پر کشیده بود! یعنی... یعنی اون خونه دوربین داشت؟ ولی کجای خونه؟ چرا تا به حال چیزی... چشمام باز شد. یاد دستگاهی در اتاق مقتدر افتادم که چراغش روشن بود. حتی امروز هم چراغش روشن بود. فقط بلند گفتم: واااااای خدای من، یعنی من تمام لحظات، خودم با حرفهام و ناسزاها و فحشام به مقتدر و اونهمه بی حجاب جلوی چشمش بودم؟ یعنی در فروشگاهش همیشه منو می دید یا....... سرم گیج میرفت. حالم بشدت بد بود. چشمم به ساندویچ فروشی افتاد که مقابلش ایستاده بودم. بیحال با دستان یخ زده ام بطری کوچکی آب معدنی گرفتم و با لبهای سوزانم بطری رو تا نصف سر کشیدم. می سوختم... می سوختم... می سوختم... دلم می خواست وسط خیابان بایستم و داد بزنم ایهاالناسسسسسس، فقط یکی بمن بگه چرا چـــــرا چــــــــــرا ؟؟ 👇👇👇👇👇👇 یعنی اونهمه مورد اعتماد نبودم که در خانه ی مقتدر باید چشم از من برنمی داشتند و همیشه تحت نظر بودم؟ سینه م از اینهمه افکار گوناگون بالا پایین بود که پا به پیاده رو گذاشتم. نگاه هراسان و ترسیده ام دوری توی خیابان زد. لحظه ای حس سنگین نگاهی روی بدنم بود اما آشنایی این اطراف نبود! کسی رو نداشتم. فقط فهام میدونست پیاده راه افتادم که اونم... دوباره راه افتادم. ریز به ریز حرکات فهام که گاهی منو یاد مقتدر مینداخت جلوی چشمم رژه میرفت. و من چه دیوانه وار به مقتدر گفته بودم فهام رو ببینی نیمه ی دوم شماست. اولین باری که فهام رو در کلاس دیده بودمش چقدر از پشت سر برام شناس بود. لباسهای جوان منش مقتدر توی اتاقش... دوباره چشمامو بستم. من گیجِ گیجِ گیج بودم و حتی یکبار هم فکر نکرده بودم ممکنه اون خونه محل زندگی مرد جوانی باشه! ولی نه، من گیج نبودم. من بیشتر از اندازه به استاد یاری و مقتدر اعتماد کرده بودم. اما از امروز به بعد پشت دستمو داغ میکردم و به هر از