Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

89
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهشتادودوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 لحظه ای نگاه پسره روی صورتم نشست که آرامشی توی تمام وجودم غلت میخورد و فوران می‌کرد، بعد به مامان جواب داد: من شغلم بساز بفروشی هستش. اینجارو هم بعداز تموم شدن میفروشم. کاش افتخار داشتم با شما همسایه بشم که متاسفانه ندارم. الان میگم شلنگ رو وصل کنند. خونه تون آباد باشه انشاا... نگاهم فقط روی پسره بود و داشتم قلمبه قلمبه خجالت نوش جان می‌کردم که چرا زود خودمو لو داده بهش گفتم چیزی به مامانم نگه! کاش لال میشدم و حرفی نمیزدم! مامان همچنانکه پشت بهش می‌کرد گفت: شلنگ تون رو بیارید استفاده کنید درو باز میذارم. خرزهره هم همچنانکه برمی گشت دوباره نگاه تمسخرآمیزش روی صورتم نشست و چشماش داشت میخندید. حتما منو مسخره می‌کرد. از شرمندگی بدتر توی شاخه های درخت فرو رفتم. پس اسم پسره‌ی غدِّ بدترکیبِ افاده ای امیرمنصور بود که الهی اون اسم قشنگش با غرورش یکجا جرینگی میخورد توی ملاجش! توسط کارگری شلنگ به حیاطمون‌مون آورده شد که من داخل خونه رفته بودم ولی از پشت پرده نگاه می‌کردم. مثل اینکه شلنگ با سر شیر آبمون اندازه نبود که کارگر بیرون رفت و با آقا منصور دراکولا برگشت. منصور دستوراتی داد و بالاخره بعداز کمی مانور دادن روی شیرآب بالاخره کارشون راه افتاد. منصور از سرِ شیر بلند شد. از مامان که کناری ایستاده نگاهشون می‌کرد دوباره تشکر کرد. مامان گفت: پسرم برای ناهار آش رشته پختم، بوش همه جارو برداشته. الان کاسه ای براتون میکشم خودتون با کارگراتون بخورید. منصور تند گفت: خواهش میکنم زحمت نکشید. بچه که نیستیم دلمون بخواد! مامان درحالیکه بطرف خونه میومد گفت: خب شما نه، شاید کارگرتون که داخل خونه اومد دلش خواسته کی میدونه! حالشو ندارم تا صبح توی خواب مار ببینم و از دستشون فرار کنم! اجازه بدید الان میارم. لحظه ای خنده ای روی لبای منصور نشست که دلم دوباره لرزید. پشت سر مامان گفت: مثل اینکه دست پختتون حرف نداره! آخه حیاط که سهله تا توی ساختمون ما هم بوی آش تون پیچیده! که مامان به عقب برگشته متعجب گفت: واقعا؟ منصور لبخندزنان سری تکون داد. گفت: باور کنید! اتفاقا قبل از اینکه اینجا بیام یکی از کارگرا میگفت بوی آش امروز منو دیوونه نکنه خوبه! خونه که رفتم میگم برام آش بپزند! منکه پشت پرده داشتم میخندیدم. خیلیم ذوق کرده بودم. مامان در حالیکه صورتشو می‌پوشوند خندان گفت: الان میام یه لحظه صبر کن پسرم! منصور گفت: با اجازه تون من میرم، یکی از کارگرهارو میفرستم. ممنونم منصور همچنانکه بطرف در میرفت و از کنار باغچه ها میگذشت قشنگ ایستاده نگاهشون کرد. حتی کنار کرتی نشسته گلی کَند و محکم بوش کرده از خونه بیرون رفت. انقده نگاش کرده بودم خودمم از کارم تعجب می‌کردم! وقتی کاسه‌ی بزرگ و پراز آش مامان رو دیدم گفتم: چیزی برا خودمونم موند یا نه؟ همشو که کارگرا میخورند پس خودمون چی! مامان گفت: نترس برا خودمونم مونده! اونا تعدادشون زیاده. برا هرکدام دو قاشق برسه یا نه؟ که لحظه ای گفت: وای دستم سوخت! تند کاسه رو از دستش گرفتم و از گوشه هاش چسبیده گفتم: والا با این کاسه که نه، تغار شما دوقاشق که سهله هرکدوم یه بشقاب میخورند. نوش جونشون! ولی فکر کنم نعنا داغتون داره میسوزه. بوش میاد.(البته از نوش جونشون هدفم خرزهره بود نه کارگرا. ولی مامان که نمیدونست.) مامان با یه وااااااای بلند بطرف آشپزخونه رفت و منم بطرف حیاط راه افتادم. ❌❌📘📗📕 برای خرید کتاب رمان "فقط چشمهایش" به قلم فاطمه سودی با تخفیف ۱۰ درصد و امضا و دست نوشته ی نویسنده به آیدی زیر پیام بدید.👇 کتاب تا سه روز بدستتون میرسه @Raze_goll 👈👈👈 پیام بدید @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄