Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

91
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_چهل_وهفتم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان صدای مامان رو می شنیدم بهم سر میزد اما حتی حالش رو نداشتم تکونی بخورم. فقط یکبار گفتم مامان نگرانم نباشید کمی بخوابم حالم خوب میشه! اونشب رو چطور گذروندم نمیدونم. با اصرار مامان کمی شام خورده بودم و می تونستم روی پا باشم. اما تمام ساعتها رو روی تختم نشسته به بالشم تکیه داده بودم و به دیوار روبروم زل زده بودم. حالم واقعا بد بود و دلهره و دلشوره و دلتنگی بدجور عذابم میداد. غرق در روزهای گذشته و خاطراتم بودم. گاهی با یادآوری کاکتوسها و درخت های خرمایی که در کلم مقتدر می کاشتم خجالت زده لبخندی ناخواسته روی لبهام می نشست و گاهی با یادآوری اتاق مقتدر و لباسها و چیزهایی که دیده بودم و بی توجه بهشون گذشته بودم لبهام تکونی می خورد و یه خاک بر سررررت مشتی برای خودم ردیف میکردم. چقدر ساده بودم من! لحظه ای یاد لبهای داغ مقتدر افتادم که در درمانگاه روی پیشونیم نشسته بود. چشمامو هراسان اما دلتنگانه دلتنگانه بستم و دوباره حسشون کردم. مقتدر منو بوسیده بود.... فهام منو بوسیده بود.... وای خدای من چقدر گیج و منگ بودم. اشکام جاری شد و دلم بدتر لرزید. نمیدونستم محبت بی دریغش رو باور کنم یا تمام این حقه بازیها رو که حتی ازشون سر هم در نمیاوردم. با انگشتم اشکامو ستردم. شپشو چه بلایی سرم آورده بود رو فقط خدا می دید و شاهد بود، که کاش به همین راحتی ازش نمی گذشت. بی اختیار دستم بطرف گوشیم رفت. از صبح که خاموش کرده بودم هنوزم خاموش بود. پیامک های تماس برام ارسال شده بود و همه شماره های استاد و مامانم بود. دیگه جواب دادنی در کار نبود. تمام بودیم تمام! آنلاین شدم و من چقدر پیام نخوانده از مقتدر داشتم. فقط میدونم در عین دلتنگی شدیدی که به تار و پود وجودم چنگ می انداخت و کلا نمیدونستم دلتنگ مقتدرم یا فهام، انگشت روی پیامهای باز نکرده ی مقتدر گذاشتم و کل پیویش رو پاک کردم. با قلبی سوخته چنان هق خشکی کردم که دلم برای خودم سوخت. چندین ماه خاطراتم که حتی کلمه ای رو دست نزده بودم رو پاک کرده بودم که مقتدر باید از ذهن و دل و جانم زدوده میشد. از فهام هیچ پیامی نداشتم. انگشتم روی پیویش نشست و اونم پاک کردم. باید سعی میکردم حتی نگاهم به اسمشون نیفته بلکه کم کم بتونم با خودم راه بیام. زمزمه کردم: عاشقت بودم ولی، ناجور سوزاندی مرا نقره داغش می کنم دل را اگر یادت کند #پروانه_حسینی نگاه اشک آلودم بطرف سقف بالا اومد. دعا کردم: خدایا کمکم کن از دل و روحم کنده بشن. خودت شاهدی دارم جون می کَنم، پس فقط خودت کمکم کن... فقط خودت ای پناه بی پناهان! اونشب حالم بحدی بد بود که قلبم داشت از جاش کنده میشد. بخدا تحمل نمیکردم... نمیکردم... هر شب با شب بخیرهای پر از مهر مقتدر و این اواخر عاشقانه های فهام چشمامو می بستم و صبح ها با سلام صبح بخیر به همدیگه روزمون رو شروع می کردیم. اما الان... دستام روی صورتم نشست. کاش می تونستم توی خیابونا راه بیفتم تا خود صبح قدم بزنم، اما حیف همچین اختیاری رو در خودم سراغ نداشتم. بریده از همه جا خودمو به قفسه ی داروهای مامان رسوندم و قرص خوابی ده میلی بالا انداختم. به امید خدا آخرین خوابم بود و دیگه بیدار شدنی در پی نداشت. بیچاره مامانم! ساعت چند بود نمیدونم. اما صدای مامانم توی گوشم بود که هم تکونم میداد هم صدام میکرد. حس کردم صدای دیگری هم به گوشم نشست اما هیچی نفهمیدم. دوباره که مامانم تکونم داد حواسم کمی جمع شد. خوابآلود گفتم: مامان... لطفا بیخیالم شو یه امروز... تا اطلاع ثانوی... حوصله ی خودمم... ندارم. مامان محکم گفت: آخه چشماتو باز کن ببین کی اومده! چه بلایی سرت آوردی نمی تونی چشماتو باز کنی؟ صدایی دیگه گفت: خانم تیموری، اگه اجازه بدید خودم تنها کنار حورا باشم و باهاش حرف بزنم. خواهش می کنم! مامان ناراحت گفت: آخه خانم یاری، من باید بفهمم چی به سرش اومده اوضاعش اینجوریه یا نه؟ از دیروز که از بیرون برگشته اینجوری بی حاله انگار مریضه! هیچی هم به من نمیگه! 👇👇👇👇👇👇👇 حواسم بیشتر جمع شده بود! یعنی زن استاد الان توی اتاق من کنار تختم بود یا خواب می دیدم. صدا دوباره گفت: راستش خانم تیموری، خواستگار حوراجان آقای فهام زند انگار دیروز به دیدن دختر گلمون رفته و کمی بین شون کنتاکت به وجود اومده! الان فهام خان هم حالش عینا شبیه حوراست که منو واسطه کرده تا با خوشگل خانم خودمون حرف بزنم. فقط از شما اجازه میخوام یکساعتی به من فرصت بدید. مامان متعجب گفت: وااااا! مگه قحطی دختر یا خواستگاره، یا با یکی دوبار خواستگاری کردن اینهمه الم شنگه و بمیرم بمیری و غش و ضعف راه میفته؟ خب اخلاقشون جور نیست آقا فهام به خیر