Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

91
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهشتادوسوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 دمپایی هامو پوشیدم و تا سرمو بلند کردم چشمم به منصورخرزهره افتاد که از جلوی طبقه‌ی سوم رد میشد و چشمش بمن و کاسه افتاد. احساس کردم داره از پله ها تند پایین میاد. ولی باید زیر پامو با آش نگاه می‌کردم خدای نکرده کله پا نشم و آش رو نریزم. اونموقع دیگه آبرویی برام نمی موند و پسره تا آخر عمرش تا منو میدید با تمسخر نگام می‌کرد که زبون دراز، عرضه‌ی یه آش آوردنم نداشتی! وقتی دم در رسیدم کنارش باز بود. با پام قشنگ کامل بازش کردم و نگام روی منصور نشست که با قدو قامت بلندش از ساختمون داشت بیرون میومد. زنی مسن از داخل کوچه میگذشت. نگاهی دقیق به کاسه‌ی آش کرد و گذشت. خداروشکر کردم از همسایه ها نبود که آبروم میرفت. سرم پایین بود و منصور همچنانکه جلوتر میومد احساسم میگفت نگاش روی صورتمه و کنارم نمیره! وقتی رسید بدون اینکه نگاش کنم کاسه رو بطرفش گرفتم. زمزمه کنان گفت: بوی این آش امروز همه رو منگ کرده بود! دستتون درد نکنه. لبخندی زدم و سرمو بالا آوردم که نگاهم راست توی چشماش میخ شد. دلم بشدت لرزید. بیشعورِ افاده ای خیلی جذاب بود و تا حالا اینهمه از نزدیک ندیده بودمش! آروم گفتم: نوش جونتون باشه. کاسه رو گرفت و خیلی جدی گفت: آخه اینکه خیلی زیاده! چیزی برا ناهارتون موند یا نه؟ نتونستم خودمو نگه دارم و از حرفش خندیدم. گفتم: باور کنید منم همینو گفتم. ولی مامان گفت مونده، نگران نباشید گرسنه نمی مونیم. با تشکر دوباره ای فقط آنی چنان توی چشمام نگاه کرد که تمام وجودم لرزید. آروم کنار درو بسته بخونه برگشتم. اول از همه یکی از گلهایی که کنده بوش کرده بود رو منم بو کردم تا بدونم اونموقع چه احساسی داشته! که عطر قشنگ گل به جانم نشست. نگاهشم اصلا از جلوی چشمام کنار نمیرفت. حالا بدتر از نگاهش خوردن آش بود که هر قاشقی توی دهنم میذاشتم به مزه و لذتش فکر می‌کردم! آیا منصور هم از این آش خورد یا نه؟ بنظرش چه مزه ای داشت؟ آیا خوشش اومد؟ نکنه بهش آش نرسیده باشه؟ نکنه... نکنه... اونروز گذشت، ولی تمام فکر و ذکرم پیش منصور جا مونده بود. فقط میدونم هرزمان وقت می‌کردم از پشت پنجره چشم به ساختمون میدوختم و منتظرش بودم. اصلا هم امید زیادی نداشتم با اتفاقاتی که بینمون رخ داده و حرفایی که بارش کرده بودم به من فکر کنه. ولی خب... راستش اون ته ته دلم میخواست بهم فکر کنه و ته زمینه ای از ذهنش پیشم جا مونده باشه! دوسه روزی گذشت. از کاسه مونم خبری نبود. مثل اینکه آش رو با کاسه خورده بودند. فقط گاهی کارگری در خونه‌مون رو میزد و وقتی آب لازمشون نبود میگفت آب رو ببندیم. نزدیکیهای ظهر بود که در خونه‌مون بصدا دراومد. طبق معمول سر باغچه هام بودم و در حال وجین کردن. دستامم بشدت گِلی بود. مامان داشت لباس پهن می‌کرد، یاسی رو صدا زده گفت: یاسمن درو باز کن ببین کیه! ❌❌📘📗📕 برای خرید کتاب رمان "فقط چشمهایش" به قلم فاطمه سودی با تخفیف ۱۰ درصد و امضا و دست نوشته ی نویسنده به آیدی زیر پیام بدید.👇 کتاب تا سه روز بدستتون میرسه @Raze_goll 👈👈👈 پیام بدید @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄