Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

84
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_چهل_وهشتم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان خانم یاری که چشم بصورتم دوخته بود لبخندی مهربان حواله ام کرد. خانمی بالای ۵۰ سال بود که هنوزم طراوت و شادابی سن خودشو به وفور داشت. زمزمه کرد: با خودت چیکار کردی حوراجان؟ واقعا قرص خواب خوردی مگه نه؟ تکونی بخودم دادم که بلند بشم. خانم یاری دست زیر شانه ام انداخت و کمکم کرد. سلامی دادم و بیحال گفتم: شرمنده م... کاش خبر داشتم تشریف میارید کمی... خودمو جمع و جور میکردم. خانم یاری گفت: خبردار میشدی دارم میام، درو هم به روم باز نمیکردی دخترخوب. محسن و فهام تمام ماجرارو برام تعریف کردند. پاهامو از روی تخت پایین گذاشتم و گفتم: من از شما رنجشی نداشتم و هیچوقت اسائه ی ادب نمیکردم. شما فقط یکبار خواستگار اومدید که دروغی ازتون نشنیدم. ولی استاد و آقای... مقتدر... عموتون... نفسهام به شماره افتاد. حتی به زبون آوردن اسم مقتدر هم سختم بود. حتی الان هم نمیدونستم و مغزم یاریم نمیکرد مقتدر... فهام کجاش به عمو شباهت داشت. اما باید تحمل میکردم. نفسی عمیق فرو دادم و خسته و درمونده ادامه دادم: اما آقایون بدجوری باهام بازی کردند. فقط یکی بمن بگه به کی میشه اعتماد کرد. به استاد نه، پس به کی؟ به مقتدر نه، پس به کی؟ خانم یاری... دارم دیوونه میشم. فقط نمیدونم چرا؟ چــــــــرا؟ استاد روزی بهم گفت منتظرم بازیهای سرنوشت رو در موردت ببینم... نگو دلشون میخواسته بازیهای خودشونو در مورد من ببینند... دیگه به کی اطمینان کنم... به کی؟ خانم یاری دست زیر بازوم انداخت و گفت: حق داری و تک تک حرفاتو قبول دارم. الان بلند شو آبی به سر و صورتت بزن کمی حالت جا بیاد که باهات حرف دارم. باید با حواس جمع بشنوی و بعد قضاوت کنی دخترم. بلند شو عزیزم! نفسی فرو دادم و بلند شدم. کمی آرومتر بودم. فکر کنم بخاطر حضور خانم یاری بود وگرنه عمرا اگه به این زودی میتونستم آروم بگیرم. از سرویس که بیرون اومدم خیلی بیحال بودم انگار فشارم پایین بود. چشمم به خانم یاری افتاد که منتظرم بود. گفت: لنگ ظهره ولی صبحانه که روی میز آماده ست یعنی چیزی نخوردی. بیا عزیزم تو بخور منم برات حرف بزنم. با اصرارشون توی آشپزخونه پشت میز نشستم که خودشون فنجان های چای رو پر کردند و روی میز گذاشتند. نمیدونم چرا در دومین ملاقاتمون از زمین تا آسمان باهاشون راحت بودم. شایدم بخاطر اتفاقات افتاده بود که خیلی بخودم حق میدادم و همه ی عالم گناهکار بودند. روبروم نشستند. خداروشکر الان حالم خیلی بهتر بود. تعارفی کردم و قاشقی مربا دهنم گذاشتم بلکه فشار افتاده ام بهتر بشه. خانم یاری جرعه ای کوچک چای خورد و گفت: تو صبحونه تو بخور کمی رنگ و روت بخودت بیاد که داغونی. منم برات حرف میزنم. بی حس سری تکون دادم که خانم یاری ادامه دادند: ما خونواده مون زیاد بزرگ نبود. در تمام دنیا از خانواده ی پدری یه عمو و عمه داشتم که عاشقشون بودم و الانم هستم. عمه مو که دیدی و برات خواستگار اومده بود. اما عموی مرحومم که پدر فهام بود کارمند و شخص خیلی محترمی بود. حوراجان، فهام پسرعموی من بود و دانشجوی سالیان سالِ محسن! زن عموم خدا بیامرز زن خیلی مهربانی بود که همه مون خیلی دوستش داشتیم. اما حدودا ۱۴ سال قبل، مدتها بود که سرطان داشت. فهام اونموقع ۱۶ یا ۱۷ ساله بود و خواهرش فهیمه ۱۴ ساله. بدترین سنی بود که نیاز به مهر و محبت مادری داشتند و ما فقط دعا میکردیم اتفاقی برای زن عموم نیفته و همون سایه ی خشک و خالیش از زندگی عموم کم نشه. اما هیچوقت نشد بتونیم با تقدیر بجنگیم. عموم تا جایی که میتونست پول خرج کرد. حتی خونه شو کوچیک کرد و با پولش تا تونست به زن عموم و دوا درمانش رسید. بارها تصمیم گرفت همون خونه ی کوچیکش رو بفروشه و زن عموم رو در خارج معالجه کنه. اما شدنی نبود که نبود. به پولهای بزرگی نیاز بود که اونم موجود نبود. 👇👇👇👇👇 بالاخره روزی رسید زن عموم عین شمعی که به ملایمت فوت کرده باشند چشماشو بست و همه مونو تنها گذاشت. یاد گریه های بچه هاش که میفتم دلم کباب میشه. فهام عاشق و شیفته ی مامانش بود و تحمل این اوضاع براش واقعا سخت بود. سر خاک مادرش، صورتشو روی خاکها گذاشته بود و با چنان سوزی برای مادرش لالایی میخوند همه مون مبهوت کلمات و جملاتش بودیم و فقط خون گریه می کردیم. صدایی که فهام داشت رو هیچکس در طایفه مون نداشت. زن عموم رفت و عموم به تنهایی بار خونه شو به دوش کشید. واقعاً براش سخت بود اما سینه شو سپر کرده بود و بچه هاشو از آب و گل در میاورد. خونواده هامون هم تا جاییکه می تونستند کمکشون می کردند، اما باز هم تمام سختی ها به دوش عموم بود و حتی با پیشنهاد بقیه، اصلا به ازدواج دوباره فکر هم نمیکرد