Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

54
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدونودوچهارم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 دوسه روز از ماجرای باغ گذشت و من حتی نفهمیدم منصور چی میخواست بهم هدیه بده! ولی از جعبه ش مشخص بود باید چیزی در حد مدال باشه! بحدی عشقمو دوستش داشتم اندازه ای براش متصور نبودم. فکر میکنم منصور هم منو خیلی دوست داشت. چون از نگاه مغرورش میشد همچی رو خوند. اونروز که از خیاطی برگشتم خیلی دلم میخواست منصور رو لااقل توی کوچه ببینم. واقعا دلم براش تنگ شده بود. از اونروز به بعد اونم عجله ای حتی توی ساختمان هم ندیده بودمش. داشتم از جلوی خونه‌ی همسایه که کنار درشون باز بود رد میشدم. مامان صدام کرد و گفت با یاسی اونجاست و نگران نباشم. بابارو پرسیدم گفت: کاری داشت رفت بیرون. منم کمی اینجام تازه اومدم. درو با کلیدم باز کردم و وارد خونه شدم. هنوز پا توی خونه نذاشته بودم زنگ درمون بصدا دراومد. دوباره برگشتم و گفتم: کیه؟ خانمی محکم گفت: باز کن. صداش برام نآاشنا بود. ولی فکر کردم حتما از همسایه ها یا یکی از فامیلاست که یاد ما افتاده! تا درو باز کردم، یکی درو محکم فشار داد و تند عقب کشیدم. نگاهی به خانومی که کنار در ایستاده بود کردم و فقط مات نگاش کردم! این دیگه کی بود؟! منکه اصلا همچین کسی رو نمی شناختم! قد و بالایی بلند و قیافه ای که غرور و یکدندگی و افاده از سراپاش داشت سرریز می‌کرد! اصلا نگاهش جوری بمن دوخته شده بود انگار داشت به بی‌اهمیت ترین موجود روی زمین نگاه میکرد! چشم از من برنمیداشت و منم فقط نگاش می‌کردم. بدون اینکه اجازه بگیره با دستش منو که وسط در ایستاده بودم کنار زد و وارد خونه شد. اصلا نمیدونستم میخواد چیکار کنه و بیصدا و گیج فقط نگاش می‌کردم و چیزی نمیگفتم. به قیافه اش که نمیومد دزد باشه! پیرهنی زیبا و زرشکی رنگ که دامنش کلا پلیسه های ریز بود و کفشهایی پاشنه بلند سیاه. کیفی سیاه هم توی دستش گرفته بود. با موهایی که کاملا مشخص بود بعدا فرهای درشت خورده و رنگ شده داخل حیاطمون قدمی برداشت. نگاهی به همه جای حیاط انداخت و محکم بطرفم برگشت. انگشتشو که انگشتری بزرگ یاقوت کبود روش میدرخشید بطرفم گرفت و با غروری که تمسخری هم توش احساس میشد گفت: بنفشه تویی؟ لحظه ای از لحن حرف زدنش منصور جلوی چشمام جان گرفت و تازه دست و پام شروع بلرزیدن کرد. فکر کنم رنگمم پریده بود. چون با زور فقط تونستم یه بله تحویلش بدم و اصلا آبی توی دهنم پیدا نمیشد. بطرفم اومد. انگشتاشو زیر صورتم گذاشت و سرمو بالا آورد. با همون لحن گفت: اگه بزرگی داشته باشی که مطمئنم نداری و کاملا سرخود بار اومدی، میتونم بپرسم الان کجان؟ لحظه ای جهیدن خون رو روی صورتم احساس کردم. اینجا دیگه حرف از اعتبار پدر مادرم بود و داشت بهشون توهین میشد. منم تا عمر داشتم نمیذاشتم این اتفاق بیفته! با تکونی سرمو از روی انگشتاش کنارکشیدم. آب دهنمو قورت دادم و تمام جراتمو جمع کردم. گفتم: درسته نمی شناسمتون و احترامتون واجبه، ولی قرار نیست هرکی از راه رسید و بنظر خودش فکر کرد آدم خیلی مهمیه که شایدم اصلا نباشه، به پدر مادرم بی‌احترامی کنه! لطفا تشریفتون رو ببرید و زمانی بیایید بزرگترام خونه هستند تا ببینید چه گوهرهایی دارم که شش دانگ حواسشونم به منه! بعد با دستم بیرون رو نشون دادم و گفتم: بفرمایید لطفا! فعلا که کسی خونه نیست جوابتون رو بده و منم اجازه ندارم، هرکی از راه رسید باهاش حرف بزنم و جوابگو باشم! فقط میدونم اگه کمی خودمو ول می‌کردم اشکام راه میفتادند و آبروم میرفت! ولی من جلوی این زن اشک نمیریختم. ❌❌📘📗📕 برای خرید کتاب رمان "فقط چشمهایش" به قلم فاطمه سودی با تخفیف ۱۰ درصد و امضا و دست نوشته ی نویسنده به آیدی زیر پیام بدید.👇 کتاب تا سه روز بدستتون میرسه @Raze_goll 👈👈👈 پیام بدید @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄