Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

66
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدونودوسوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 اونروز از کلاس خیاطی چیزی نفهمیدم و فقط دلم میلرزید. از یه طرف هم میترسیدم چیزی بگوش مامانم برسه که منو درجا بدون سوال و جواب میکشت! فکر کنم با بافه‌ی موهام خفه‌ام می‌کرد لااقل زحمت بافتنشم هدر نرفته باشه! وقتی وارد کوچه شدم منصور جلوی ساختمون ایستاده بود و با همون مردی که مارو باهم دیده بود صحبت می‌کرد. جایی جلوی ساختمون رو نشون میداد و چیزی میگفت. همچنانکه قلبم میکوبید بدون نگاه کردن بطرف درمون رفتم ولی چشم مرد بصورتم دوخته شده بود! خدای من دیگه خونه‌مون رو هم شناخت و باید خیلی زود وصیت نامه مو می‌نوشتم! وارد خونه شدم. مامان سر شیر آب داشت چیزی می شست. با نگاهی که بهم انداخت جواب سلاممو داد. خدارو شکر خبری نبود. بابا روی پله نشسته بود و با چنان شوقی سراپامو نگاه می‌کرد حد نداشت. رادیوشم کنارش گذاشته بود و آهنگ زیباش حیاط رو برداشته بود. نزدیکش که رسیدم دستشو برام باز کرد. همچنانکه منو بغلش می کشید کنارش نشوند و منو بخودش فشرد! سرمو به سینه ش فشردم و گفت: دختر گل بابایی الان میتونه یه پیرهن برا بابای خوش هیکلش بدوزه؟ کمی حالم جا اومده بود. خندان و متعجب نگاش کردم که تند گفت: خب اینجوری نگام نکن فهمیدم هنوز دست و پا چلفتی هستی! زیرشلواری هم قبوله باباجون، میتونی برام بدوزی؟ خندان گفتم: شما پارچه شو زحمت بکشید چَشم، دست و پا چلفتی میتونه اونو بدوزه. ولی پیرهن رو عمرااااااااا! مامان که چشمش به ما بود گفت: آخه یکی نیست بگه همسن های دختر ما هرکدام دوتا بچه دارند، مال مارو باباش چه نازشو میکشه و براش نی نای نی نای راه میندازه! چه خبرته مرد، هرکی ببینه آبرومون میره بخدا! مرد هم اینهمه دختر ندید بدید!خداروشکر یه روز ندیدیم نازمونو اونجوری بکشی و ببینیم چه مزه ای داره! آدم نمیدونه حرفشو به کی بزنه. خدا فقط شانس بده! بابا درحالیکه بلند میخندید منو بیشتر توی آغوشش فشرد گفت: چشم خانم، از کار که تموم شدی لطفا تشریف بیار پیشم میدونم چه جوری آب لمبوت کنم خوشت بیاد و دیگه گلایه نکنی! منکه می‌بینم کرمهای آسکاریس و کدوی شکمت از حسادت به حرکت دراومدند و دارن بهم می‌پیچند! مامان خندان صورتشو برگردوند که لحظه ای چشمم به منصور افتاد. در دورترین نقطه‌ی ساختمون ایستاده بود و خیلی نامحسوس دیده میشد. حالا چشم به منو بابام داشت! قلبم از خوشحالی داشت از سینه م بیرون میومد! دستامو دور بابام حلقه کردم و دیگه توی آغوشش محو شدم! بوسه های بابام هم روی موهام نشست که سرمو توی گردنش فرو کردم و چشم به منصور دوختم. روزهامون اینگونه با دیدارهای دورادور از ساختمون میگذشت. یکبار بازم به اصرار منصور که میخواست چیزی بهم بده، خودمونو به باغ رسوندیم. هنوز دقایقی از ورودمون به باغ نگذشته بود و تازه منصور از کیفش جعبه مخملینی درآورده میخواست هدیه شو بهم بده که چشمم گوشه‌ی باغ به همون مردی افتاد که اونروز توی کوچه مارو دیده بود و الانم داشت مارو نگاه می‌کرد. بدون اینکه فرصت کنم چیزی زیادی به منصور بگم، درحالیکه با عجله بطرف کوچه میرفتم فقط گفتم: منصور من دیگه اینجا نمیام منو ببخش! اون مرد از همچی خبر داره و ممکنه برام مشکل ساز بشه! جواب همه رو هم بدم، جواب مامانمو نمیتونم متاسفم. فقط از پشت سر بلند گفت: هیچکس هیچکاری نمیتونه بکنه. من به خواستگاریت میام و همچی رو تموم میکنم اینو بهت قول میدم! از باغ خارج شدم و خودمو به کلاس خیاطی رسوندم. درحالیکه اصلا نفهمیده بودم منصور میخواست بهم چی بگه و چی بده! با چه ترس و هراسی روزهامو میگذروندم فقط خدا عالم بود! ❌❌📘📗📕 برای خرید کتاب رمان "فقط چشمهایش" به قلم فاطمه سودی با تخفیف ۱۰ درصد و امضا و دست نوشته ی نویسنده به آیدی زیر پیام بدید.👇 کتاب تا سه روز بدستتون میرسه @Raze_goll 👈👈👈 پیام بدید @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄