Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

61
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدونودودوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 بدون اینکه چیزی بگم ترکش کردم و خودمو با چشمانی اشکآلود ولی دلی خوشحال و سبکبال و عاشقتر به کلاسم رسوندم که کلی هم از وقتش گذشته بود. اونشب دونه های تسبیح که سفید و طرحدار، درشت و بزیبایی توی چشم بودند رو نگاهی کردم و اصلا دلم نمیومد و راضی نبودم بعداز درست کردن و نخ کردنشون بخود منصور برگردونم. کمی فکر کردم ولی نمیخواستم بعدا بگه تسبیحم کو که مجبور بشم بگم برای خودم یادگاری برداشتم! فکری کردم و دیدم بهتره با تسبیح آبی لاجوردین قشنگی که مامان برای جهازم توی جانمازی قشنگی نگه داشته بود دونه هاشو ترکیبی یک در میان بچینم و برای هردومون یکی از این تسبیح خاطره انگیز داشته باشم. تسبیحی که یادآور اولین روز عشقمون بود و حدودا بهش جواب مثبت داده بودم تا برای تمام عمرمون حفظش می‌کردیم. وقتی مامان برای خرید از خونه بیرون رفته بود دست و پایی کردم و تند تسبیح هارو چیدم که از سلیقه‌ی خودم کیف کردم. دونه های سفید طرح دار با دونه های آبی لاجوردین و براق تسبیح من چنان بزیبایی کنار هم جای گرفتند و همدیگه رو تکمیل کردند که هیچکدومشون به تنهایی اینهمه زیبایی نداشتند و الان زیبا شده بودند! فقط ذوق داشتم بزودی منصور رو ببینم و تسبیحشو داده عکس العملشو ببینم. برای منکه محشر بود! احساس می‌کردم دلم برای زودتر دیدنش ضعف میره و چشمام هم از چیزی که درست کرده بودم میدرخشه! از اون روز به بعد بدون اینکه منصور رو بیرون ببینم به کلاس خیاطیم رفت و آمد می‌کردم. ولی هرلحظه چشمم به ساختمون روبروییمون بود شاید منصور رو ببینم. چهارروز از ماجرای اولین روز عشقمون توی باغ گذشته بود و تا از خونه بیرون اومدم چشمم به منصور افتاد که از سرکوچه بطرف ساختمون میومد. تا میخواست نزدیکم برسه به عقب برگشتم و نگاهی ته کوچه انداختم. کسی نبود. تند از کیفم یکی از تسبیحهارو بیرون آوردم و همچنانکه میگذشتم با سلام مختصری بطرفش گرفتم. گذرا تمام صورتش پراز شادی و شعف بود. جوابمو داده تسبیح رو گرفت. روزها بود دلم میخواست عکس العملش رو از دیدن تسبیح ترکیبی و چشمگیر ببینم. خداروشکر توی کوچه بجز یکی دوپسر بچه‌ی کوچک که جلوی درشون بازی می‌کردند کسی نبود. اونام زیاد بحساب نمیومدند! لحظه ای عقب برگشتم و دیدم منصور وسط کوچه راست راست ایستاده و مبهوت چشم به تسبیح دوخته! با دیدن منکه با لبخندی عمیق و سراپا عشق بطرفش نگاه می‌کردم، تسبیح رو بالا آورد و روی لباش گذاشته طولانی بوسید. همچنانکه نگاهمون بهم و تسبیح روی لباش بود لحظه ای بیرون اومدن مردی از ساختمون رو دیدم که راست نگاهش روی ما دوتا نشست! قلبم لحظه ای بدون حرکت از قفسه بیرون افتاد! هرکی بود حتما متوجه همچی حتی بوسه‌ی منصور شده بود. لرزان و یخزده برگشتم و راه افتادم. خدای من عجب غلطی کرده بودم! کاش تسبیح رو داده و میرفتم دیگه هم به عقب برنمیگشتم. خیلی خیط کاشته بودم خیلیییییییییییی! اگه اینکارم به گوش مامان و بابام میرسید دیگه واویلا! از ترسم پشت سرمم نگاه نکردم ببینم اون مرد چیکار کرد و آیا شانسی داشتم متوجه چیزی نشده باشه یا نه؟! ❌❌📘📗📕 برای خرید کتاب رمان "فقط چشمهایش" به قلم فاطمه سودی با تخفیف ۱۰ درصد و امضا و دست نوشته ی نویسنده به آیدی زیر پیام بدید.👇 کتاب تا سه روز بدستتون میرسه @Raze_goll 👈👈👈 پیام بدید @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄