Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

58
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_پنجاه_وپنجم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان آخرین روزهای دانشگاه بود و فرجه ی امتحانات داشت شروع میشد. با تمام دلتنگی هایی که سعی میکردم بنحوی محارشون کنم کلاسهامو می گذروندم. اما راستش دل و روحم برای دیدن خونه ی مقتدر پرواز میکرد و دلم فضای آرامش رو میخواست. فهام هم بدون به دل گرفتن بی توجهی هام، گاهی پیامهای پرمحبتی برام میفرستاد که بعد از ساعتی تعلل پیویشو باز میکردم و میخوندم. اما اصلا جواب نمیدادم. گاهی هم بخودم بلند اخطار میدادم اینکه بی محلی میکنی به کسی که بهت اهمیت میده اسمش بی شعوریه. ولی واقعا بی شعوری هم در بین نبود، فقط دل شکستگی و رنجیدگی بود همین. گاهی هم دلم میخواست سرش داد بزنم اما... با که باید می گفتم ستم عشقش را.... از مقتدر هم شکر خدا خبری نبود. گاهی دلم می خواست داد بزنم و بگم، خسته ام، خودخواهم،  بی‌شکیبــــــــــم! دست بدست هم دادید و از این جهان فقط همین‌ها را برایم باقی گذاشتید. با من مدارا کنید. باور کنید چنان خواهم رفت که بعدها دلتان برایم تنگ خواهد شد. اما فقط اون ته ته های دلم، با تمام سکوتم می سوختم و می ساختم و بازم دلتنگشون میشدم. اونروز وقتی از دانشگاه خارج شدم سوار تاکسی شدم خودمو به کتابفروشی برسونم. وقتی از تاکسی پیاده شدم تازه چند قدمی رفته بودم که کسی جلوی راهم قرار گرفت. تا سرمو بالا آوردم نگاهم روی صورت فهام نشست که تکون سختی خوردم. خدایــــــــــا چقدر لاغر شده بود! دست کم چند کیلو رسما کم کرده بود. دیگه از اون فهام تپل خبری نبود. نگاهم بصورتش خیره مونده بود و اصلا نمی تونستم تصور کنم اینجا چیکار داره. متعجب زمزمه کردم: تــــــــــو؟ آهسته گفت: جانیم بَنیم (جان من) جلوی دانشگاه داشتم بهت می رسیدم که سوار تاکسی شدی. مجبور شدم دنبالت بیام. ‏ راستشو بگم ضعف کرده بودم از جانیم بنیم گفتنش با اون لحن قشنگ و خواستنی. جان و‌ جانم شنیدن خیلی جذاب بود، ولی «جانیم بنیم» دیگه آدمو میبرد رو اَبرها. لحن حرف زدنش میگفت چقدر از ته دل حرفشو میزنه و بهش اعتقاد داره. حواسمو جمع کردم. الان وقت دل ضعفه گرفتن نبود. جدی گفتم: زحمت کشیدید. کمی کار دارم که باید انجام بدم. لطفتون مستدام. خواستم از کنارش بگذرم که جدی تر از من و عاصیِ عاصی و با خشم گفت: منم باهات میام با هم بریم. نگاهم روی صورتش ماسید که خشمش رو باور نداشتم. بریده گفت: کمی باهات کار دارم همین. بریم دیرمون نشه. تا خواستم دهنمو باز کنم محکمتر گفت: بحدی از همچی به تنگ اومدم و بریدم حورا که فقط میخوام تا جاییکه می تونم هوار بزنم. تا اون خلق کجم رو نشون ندادم راه بیفت بریم. حرفم توی دهنم یخ زد. دلم میخواست منم داد بزنم و بگم حال و خلق کجت بمن ربطی نداره که خودت خواستی. ولی اوضاع فهام اصلا خوب نبود. وسط خیابان هم نمیتونستم سروصدا راه بندازم. برگشتم و راه افتادم. اما دیگه حواسم هیچ جا جمع نمیشد. وارد کتابفروشی شدم و کتاب کمکی و جزوه هایی که لازم داشتم رو گرفتم. هنوز دستم داخل کیف پولم نشده بود که فهام در حال حساب کردن بود. واقعا نمیدونستم پیش صاحب کتابفروشی چیکار کنم. زیرلبی تشکری کردم و با هم خارج شدیم. پرسید: کار دیگه ای نداری؟ سری تکون دادم و گفتم: دیگه میرم خونه. مامانم منتظرمه. دستی به بازوم گرفت و گفت: میریم همین اطراف کافی شاپی پیدا می کنیم که باهات حرف دارم. بعد خودم می رسونمت خونه تون. تند گفتم: جناب زند... چنان دندون قروچه ای کرد که خودم صدای ساییده شدن دندوناشو شنیدم. از بین دندوناش با خشم گفت: فقط دلــــــــــم میخواد به سلامتی از دستت اسید بخورم و خلاص بشی و خلاص بشم. فقط همین 👇👇👇👇👇👇 چشمامو به آرامی باز و بسته کردم و گفتم: راستش منم بحدی از دستتون شاکی و عاصی و بریده م که به مرحله ی هرجور راحتید رسیدم. اسید که سهله بخورید به جهنمممممم، اصلا میتونید یه شمشیر رو توی شکمتون فرو کنید و بچرخونید که هیچ رقمه بمن ربطی نداره. بازومو چنان بین انگشتاش فشرد که آخم از ته دل براومد. صورتشو نزدیکتر آورد و گفت: تو این روزها کلا عقل و درکت رو قورت دادی و فقط به یه دختر دیوونه ی کم عقل و لجباز تبدیل شدی که هیچی از اطرافت رو هم درک نمیکنی. فقط لطفی بکن و نگاهی بخودت و خودم بنداز بعد قضاوت کن آرزوی چه آدمها و دخترایی جلوی تو ایستاده و ازت میخواد فقط به حرفاش گوش کنی! اشکی به چشمام دوید. حسادتی در تمام وجودم خلید. اما حق داشت، میدونستم در همین لحظه آرزوی خیلیاست، اما منم حق داشتم. با لج و از بین دندونام زمزمه کردم: پیشکشتون می کنم به همونایی که آرزوتون رو می کنند. منم چشمامو می بندم و از کنار نقاب دارها میگذرم و دنبال زندگی خودم میرم. ‏بگذار