Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

69
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهشتادوششم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 بعداز مدتی تصمیم میگرفتم نَرم و خودمو از اینهمه فکر و خیال آسوده کنم. اونموقع دلم کمی آروم میگرفت. ولی بعد با تمام وجودم میخواستم ببینمش! خیلی قاطی کرده بودم خیلی! بالاخره سپیده سر زد. من تازه میخواستم بخوابم و چشمام داشت سنگین میشد. ساعت یه ربع به ده از خونه بیرون اومدم در حالیکه یونیفرم مدرسه رو پوشیده بودم و موهامو مامانم بزیبایی بافته بود. با دست و پایی لرزان و حواسی پریشان میرفتم. نمیدونستم چی میخواد بهم بگه و اصلا چی داره که بگه! فقط دلم میلرزید و امیدوار بودم آشنایی منو نبینه. اونوقت همچی قاطی میشد و مامانم بدون سلام و صلوات و فاتحه حسابمو میرسید! هرچند احتمالشم خیلی کم بود کسی منو ببینه. دو خیابون اونطرفتر کسی منو نمی شناخت. تا خیابون محل قرار برسم فکر کنم چند کیلویی لاغر شدم. بالاخره چشمم به منصور افتاد. با قامتی افراشته غرور از تمام وجناتش سرریز می‌کرد و داخل شورلتش نشسته بود. از کنار ماشین گذشتم و آرام براه خودم ادامه دادم. کلا نمیدونستم الان تکلیفم چیه! صدای بستن در ماشین رو شنیدم که پشت سرم داشت میومد. لحظه ای درحالیکه ازم جلو میزد بدون برگشتن گفت: پشت سرم بیا! یه جای مطمئن سراغ دارم. با فاصله ازش میرفتم. سرراه داخل کوچه‌ی بزرگ و خلوتی شد که باغی متروکه داخلش قرار داشت. عقلم میگفت برگردم و اصلا بیخیال همچی بشم. ولی قلبم میخواست از نزدیک باهاش حرف بزنم. همچنانکه در جنگ و دعوای عقل و احساسم مات مونده بودم، منصور وارد باغ شد. منهم آخرش احساسم پیروز شد و پشت سر منصور وارد شدم.کمی جلوتر رفتیم که از داخل کوچه دیده نشیم. با چنان تبختر و سر و سینه‌ی افراشته ای قدم برمیداشت کم میموند حالم بهم بخوره! من اینجا چیکار می‌کردم؟! تا بطرفم برگشت گفتم: واقعا نمیدونم چرا دنبالتون راه افتادم و اومدم. ولی اگه صاحب باغ بیاد مارو اینجا ببینه، بنظرتون چی میگه؟ آبروریزی راه نمیفته؟ نگاهش فقط از نزدیک روی صورتم میچرخید و کوچولو خوشحالی در اون پر میزد. ابروهاش بالا رفته با افاده ولی مهربون گفت: به اطلاع ملوک السلطنه عزیزبانو عروس خانم اطلسی ها و بنفشه های هزاررنگ میرسونم این باغ صاحبش خودمم. اصلا هم نگران چیزی نباش که خودم پیشتم و چون مهمونم هستی روی چشمم جا داری. اجازه هم نمیدم کسی بهت چپ نگاه کنه! اول از همه میتونم اسمتون رو بپرسم؟ نگاهی به صورتش کردم. جدی گفتم: اسم منِ عزیزبانو به دردتون نمیخوره! چون میخوام برم و دیگه هم برنمیگردم! الانم فقط ماتم چرا اومدم و اینجا چیکار دارم؟! مامانم بفهمه الان کجام، منو رو به قبله‌ی یهودیها سر میبره! لبخند خشکی زد که گفت: حالا که اینهمه راهو اومدی یه لحظه صبر کن. خب... هرچند اسمت برای من عروس اطلسی ها هستش، ولی بازم میخوام اسمت رو بدونم مساوی بشیم. من امیرمنصورم و دوست دارم منصور صدام بزنی! با چشمانی که باز شد نگاش کردم. گفتم: بنظرتون با یه کاسه آش که اونم نمیدونم یه قاشق بهتون رسید یا نه، خیلی زود فامیل نشدیم اسم همو صدا بزنیم؟ منکه نیستم....... اصلا هم نیستم! چنان زیبا خندید منم خنده م گرفت. گفت: هرجور دوست داری فکر کن. ولی فقط اسمت رو بگو لطفا. خیلی دوست دارم بدونم! زمزمه کردم: بنفشه نگاهشو از صورتم کنار نمی کشید. همچنان مغرور بود ولی آرامشی در وجودش موج میزد که خیلی خوشآیندم بود. ❌❌📘📗📕 برای خرید کتاب رمان "فقط چشمهایش" به قلم فاطمه سودی با تخفیف ۱۰ درصد و امضا و دست نوشته ی نویسنده به آیدی زیر پیام بدید.👇 کتاب تا سه روز بدستتون میرسه @Raze_goll 👈👈👈 پیام بدید @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄