Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

67
ی و کمی با تمسخر گفت: و من با تبحرم بنظرتون چیکار باید بکنم؟ 👇👇👇👇👇 محسن که لباش بخنده باز بود گفت: والا طبق تجویز دخترعموی گرامیتون، برای اینکه حورا خیالش از طرف سن و سال شما راحت باشه و این شغل رو قبول کنه، شما فهام خان با هنری که بلدید یه عمو مقتدر ۷۰ ساله برای ما درست می کنید و خونه تونو بدست حورا می سپارید همین! فهام درجا از جاش بلند شده گفت: میدونید دارید چی میگید؟ دخترِ صاف و ساده ی مردم بازیچه ی من و زندگیم نیست و من هیچوقت همچین کاری نمی کنم. خدای نکرده بیاد و عاشق بشه و منم پسندش نکنم، بخدا دین و دنیامون یه جا میسوزه که من اصلا اینکارو قبول ندارم! من خیلی جدی گفتم: بشین فهام! فعلا داریم حرف میزنیم و چاقو رو زیر گلوی حورا نذاشتیم مجبور به قبولش کنیم. حورا اگه تو رو پا به سن گذاشته ببینه این شغل رو قبول میکنه و مشکل بزرگی از مشکلاتش حل میشه. اون دختر بشدت به پول اینکار نیاز داره. دوما حورا تورو از اول ۷۰ ساله می بینه و اصلا فکری در مورد عشق و عاشقی باهات نمیکنه. حالا اگه تو حورا رو پسند کردی که ازت رونمایی می کنیم و قدم پیش میزاریم. پسندش هم نکردی خب همان مقتدر پیر می مونی و بالاخره حورا هم روزی دنبال زندگی خودش میره. تو هم اول به حل شدن مشکل حورا فکر کن نه خودت که زیاد هم آش دهن سوزی نیستی! فهام فقط مات و مبهوت مونده بود و بعد از کمی فکر کردن جواب داد: اگه تونستید کاری کنید دختر مردم گوشت تن و خرخره ی منو با دندوناش بکنه بهتون جایزه میدم! خلاصه با کمک خدا نقشه مون گرفت. تو و مقتدر با هم دیدار کردید و بعد از اولین ملاقاتتون بود که فهام به من زنگ زد. در مورد ادب و متانت و احترام و زبان تند و تیز و شوخ و درک عالی از زندگیت چیزهایی گفت و فقط بگم از همان اول به دلش نشسته بودی. اونروزی که کارت رو برای اولین بار شروع کردی فکر کن همان شبش ما چه اوضاعی داشتیم! فهام عاصی و شاکی و پر از گله گذاری بهمون زنگ زده بود و هوارکنان گفت: بیاید این دختر مشنگ و بد دهنتون تون رو بردارید از خونه ام ببرید که عمرا اجازه بدم بازم پاشو توی خونه ام بزاره. بعد تمام ناسزاها و حرفهایی که پشت سرش گفته بودی رو تحویلمون داد و چنان عصبانی بود من ماتم برده بود. منکه تازه یادم افتاده بود خونه ی فهام دوربین داره‌ و حالا حرفهای خوشگلت برام لود شده بود مخصوصا کاکتوس و درخت خرما و کلم فهام، از حرفات قهقهه میزدم و محسن همکه فقط اشک چشماشو پاک میکرد. تنها تونستم بعدا به فهام زنگ بزنم و بگم مقتدر شپشو، اگه جرات داری به خود حورا زنگ بزن و بگو بخاطر حرفاش دیگه کارش کنسله و میتونه تشریف نیاره که ما این وسط هیچکاره ایم. فهام که انگار کمی آروم شده بود فقط جواب داد: فکر نکنم از مادر زاییده شده باشه کسی که بتونه جلوی نیش زبان این دختر بایسته! باید پوست تنمو کلفت کنم و صبر کنم ببینم این دختره ی بی نمک با اون موهای فرفری و دستپخت بدتر از خودِ بی نمکش که اصلا نمیدونه نمک چیه میخواد چه بلایی سرم بیاره! دیگر آن دیوانه ی بی تاب سابق نیستم توبه کردم از گناه عشق ! عاشق نیستم شیشه بودم، سنگ ها اما نفهمیدند من فرق دارم با همه، آیینه ی دق نیستم صاف و ساده بودنم را هیچ کس باور نکرد خالیم از هر سیاست ، من "مصدق" نیستم! دور باید شد از این "خاکِ غریبِ" لعنتی صبر کن "سهراب"جان، من توی قایق نیستم! آه دنیا خسته ام از زندگی آنقدر که با ادامه دادانش دیگر موافق نیستم بغض دارم، بغض یعنی مرگ! اما گریه نه شاعری مغرور هستم، اهل هق هق نیستم می شود فهمید از حال خرابم، ذره ای دیگر آن دیوانه ی بی تاب سابق نیست ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌ ‌‌ ‌https://t.me/joinchat/AAAAAFKIdMqZtGCzD2CV4w 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: نشر رمانهای کانال با نام نویسنده یا فایل کردن آنها به هیچ عنوان...... به هیچ عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. تمامی رمانها هم در وزارت ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن مجوز برای چاپ هستند.🔥🔥🔥