Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

63
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_پنجاهم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان در حالیکه بشدت کنجکاو شده بودم آروم بلند شدم و فنجانهامون رو پر کردم. راستش دنیا کمی برام رنگ گرفته بود اما هنوز هم سردرگم بودم و بازم رنجیده. زمزمه کردم: الان می فهمم هر بلایی سرم اومده از طرف دوستان بوده، وگرنه دشمنم اینقدر آمارم رو نداشت. استاد یاری باهام بد تا کرد خیلی بد! فنجان خانم یاری رو مقابلشون گذاشتم که تشکری کرد و جواب داد: باور کن اصلا نقشه ی بدخواهانه ای در بین نبود. محسن فقط خواهان سعادت تو و فهام بود و همیشه قسم میخورد شما برای هم آفریده شدید. فقط آخرهای کار کمی اوضاعمون بهم ریخت و نقشه ها بهم پیچید. همچی رو برات میگم تا آخرش خودت قضاوت کنی. بعداز حرفهای محسن به فهام که عین پدری پشتیبانیت رو میکرد، فقط یادم میاد من به حرفهای محسن می خندیدم و فهام با قیافه ای جدی در حال فکر کردن بود که جواب داد: محسن جان قبول میکنم دخترت حورابانو لایق بهترینهاست. ولی باور کن عهد کردم قیام قیامت هم بشه یا با عشق ازدواج کنم یا کلا ازدواج رو ببوسم و بزارم کنار‌! درسته آوا قسمتم نبود اما صدرصد در دنیا هم عشق نمرده و من میتونم به کسی که لایقش باشه عشق بورزم و دوباره عاشقش بشم. دوم اینکه به جان خودم فعلا خیال ازدواج ندارم که کلا بیخیالم بشید و برای دختر خوشگلتون شوهر دیگری پیدا کنید. مدتها از اونشب گذشت و تازه دانشگاهها باز شده بود که یکشب مچ محسن رو با افکار آشفته ش گرفتم. بعد از کمی اصرار کردنهام بالاخره لو داد که حورا بخاطر مشکلات مالی دنبال کار میگرده و مدتیه به هر دری زده بخاطر شرایط خاصت نتونسته برات کاری جور کنه. وقتی در مورد شرایطتت برام حرف زد و مریضی مامانت رو گفت که نمی تونستی همه جا کار کنی گفتم: والا اگه به دلش نمیاد و ازمون رنجیده نمیشه کارهای خونه ی فهام بهترین گزینه ست که هرزمان تونست میاد و میره و کلا صاحب اختیار خودش و خونه ی فهام میشه. ولی محسن براق بهم جواب داد: یعنی حورا بره خونه ی یه مرد جوان و عزب کار کنه؟ اصلا فکرشم نکن که اجازه نمیدم. ما هم بگیم خودش قبول نمیکنه این چه حرفیه! خیلی جدی گفتم: اولا فهام رو که عین کف دستمون می شناسیم و بهش اعتماد داریم. دوما مگه نمیخواستی این دوتا با هم آشنا بشن؟ سوما قرار نیست این دوتا همدیگه رو هی ببینند. وقتی فهام نیست حورا با خیال راحت توی خونه به کارهاش میرسه و خیالش از هزینه های زندگیش راحت میشه. محسن فکری کرد و گفت: ولی فکر نکنم حورا قبول کنه. حالا اگه فهام سنش بالا بود یه چیزی! ولی تا حورا بشنوه طرف جوانه کلا بیخیال کار میشه. راستش من زیاد به انتخاب فهام مطمئن نیستم.... می ترسم حورای مهربان ما بیاد و عاشق فهام بشه و.... اگه فهام حورا رو پسند نکنه میدونی ما چقدر مدیون حورا میشیم؟ والا انصاف نیست با دلش اینجوری بازی کنیم. راستش حرف محسن منو به فکر برد. حق داشت. منم به فهام و انتخاب صدرصدش اطمینان نداشتم. اما بخدا یه جورایی دلمون میخواست شما دوتا با هم روبرو بشید. اگه قسمت خدا در میان بود دیگه کار نشد نداشت. یکساعتی فکر کردم و تمام زوایا رو سنجیدم. فقط گفتم: محسن من هنر گریم کردن فهام رو در نمایشنامه ی دوستاش بارها دیدم. تو اگه بتونی حورا رو راضی کنی، من از فهام یه پیرمرد می سازم که حظ کنی و خیال حورا هم همه رقمه راحت باشه. اتفاقا بهترین کاره. اگه فهام حورا رو پسند کرد فبها که شاه دامادمون رو رونماییش می کنیم، پسند نکرد دیگه نگران عاشقی حورا نیستیم. خدارو چی دیدی! شاید قسمت این دوتا جوان بهم گره خورده و ما دوتا فقط این وسط واسطه ایم! خلاصه اونشب تا موقع خواب من و محسن شستیم و رُفتیم و حلاجیش کردیم و آخرشم دوختیم. دیدیم اگه تو قبول کنی و فقط فهام یکبار با گریم مقابلت حاضر بشه، هم تو به کار دلخواهت میرسی و هم فهام کار و زندگیش راه میفته و از تو هم دیداری می کنه که بقیه ی کارهارو باید تقدیر و پیشونی نوشت جلو می برد و ما هیچکاره بودیم. چند روز بعد وقتی فهام از ماجرا باخبر شد فقط چشماش باز مونده بود. تنها گفت: چیکار دارید می کنید شما؟ اوووووه، یه دختر جوان اونم خونه ی من؟؟ باور کنید شما دوتا تصمیم دارید تا این دخترو روی سر من هوار نکنید دست برندارید. و من جلوی چشمم هستش که این دختر خانمتون کار در خونه ی منو قبول نمیکنه. و محسن ابرویی بالا انداخته جواب داد: و تو با تبحری که داری و زبونی که میریزی کاری میکنی حورای ما اینکارو قبول کنه. و من به احتمال ۹۰ درصد میگم قبول هم میکنه. چون با شرایط حورا هیچکاری سازگار نیست. فقط میدونستیم نه تو قبول کرده بودی نه فهام، اما تقدیر و سرنوشت جوری می چرخید که شما دوتا باید با هم آشنا می شدید. فهام خیلی جد