Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

58
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهشتادوهفتم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 آروم گفت: باور میکنی هردفعه که به باغچه ها و گلهات فکر می‌کردم احساس می‌کردم اسمت یکی از اون گلها باید باشه که توی حیاط کاشتی! بنفشه هم ازنظرم گذشته بود ولی خب مطمئن که نمیتونستم باشم. به همین خاطر اسمت رو گذاشتم عروس اطلسی ها! این بار من خندیدم و دیدم دارم از ذوق کله پا میشم. دیگه نمیتونستم خودمو سرپا نگه دارم. پاهام یاریم نمی‌کرد. آروم کنار درختی نشستم و بدرخت تکیه دادم. آهسته گفتم: ببخشید آقای سبحانی، اگه کاری دارید بگید من باید برم! راستش بیشتر فکر می‌کردم میخواید دعوام کنید بخاطر ماجراهایی که داشتیم. ولی مثل اینکه اشتباه می‌کردم. بفرمایید می‌شنوم. خودشم کنار درختی نشسته نگاهشو درست توی چشمام دوخت. با لحنی جدی و دستوری گفت: عروس جان چیزی برای گفتن ندارم. فقط میخوام از این به بعد بمن فکر کنی تا مامانمو راضی کنم به خواستگاریت بیاد همین. نمیخوام پای کسی دیگه به زندگیت باز بشه که قلم پاشو خرد میکنم. حرفم همین بود. لبخندی زده گفتم: والا اینجوری که شما دستور دادید و امر فرمودید، من میرم و دیگه پشت سرمم نگاه نمیکنم! با این لحن فقط معامله‌ی زرخرید یادم میفته و دیگه هیچی! شمام میتونید قلم پای هرکی رو خواستید خرد کنید. بلند شدم و گفتم: با اجازه تون من میرم! تند و کشیده گفت: بنفـــــــــــــشه! نگاش کردم و گفتم: جدای از حرفی که زدم اصلا فکرکردید ما کلا بدرد هم نمیخوریم! تمام داشته‌ی بابای من خونه مونه که بهش افتخار میکنم. ولی شما ماشاا... اوضاعتون براهه و فکر نمیکنم بتونیم در یه رده قرار بگیریم. بهتره آشنایمون همین جا تموم بشه که اخلاقهامونم با این خورده فرمایشات شما اصلا با هم سازگار نیست. درحالیکه میخندید گفت: چرا اخلاقهامون سازگار نیست؟ منکه عاشق همون اخلاق زورگوت هستم که کم میمونه با مشت و مخصوصا لگد آدمو ناکار کنی! باور میکنی هنوزم تا یادم میفته ساق پام درد میکنه! لبخندی کمرنگ زدم و گفتم: با همه‌ی اینا بازم بدرد هم نمیخوریم. من اینو از همین الان تشخیص میدم. با اجازه! راه افتادم که از پشت سر گفت: بنفشه خواهش میکنم! بطرفش برگشتم. با ابروهایی بالا داده گفتم: اصلا باور نمیکنم خواهش کردن هم بلد باشید انقده که یکدنده و مغرور بنظر می‌آیید. درحالیکه بلند میشد گفت: کل عمرم رو با این رفتارها بزرگ شدم. انتظار زیادی ازم نداشته باش. راه افتادم. گفتم: انتظار زیادی ندارم اما ما اصلا با هم همخوانی نداریم چه مالی چه اخلاقی. خدانگهدار بلند گفت: مگه من میخوام با پولت ازدواج کنم.......... من خودتو با تمام عشقت میخوام! دیگه به حرفاش گوش ندادم و از باغ بیرون اومدم. به هیچ عنوان بدرد هم نمیخوردیم. برای منم همینقدر کافی بود راستِ کار خودم برم و دیگه به منصور فکر نکنم! با دست و پایی یخزده و بیحال از باغ بیرون اومدم. دلم میخواست و بشدت اصرار داشت با منصور بیشتر آشنا بشم. آخه توی قلبم برای خودش خیلی جا باز کرده بود و زیاد بهش فکر می‌کردم. ولی وقتی به عقلم رجوع می‌کردم میدیدم اصلا امکان نداره تیر و طایفه اش که نمونه ای از افاده های طبق طبقشون خود منصور بود، اجازه بدند نزدیکم بیاد حالا چه برسه باهام ازدواج کنه! اونجوری که خودش گفت مامانمو راضی کنم به خواستگاریت بیاد، اوضاع کاملا از الان عیان و مبرهن بود! همین اول کنار میکشیدیم خیلی بهتر بود و منم سرسنگین تر بودم! ❌❌📘📗📕 برای خرید کتاب رمان "فقط چشمهایش" به قلم فاطمه سودی با تخفیف ۱۰ درصد و امضا و دست نوشته ی نویسنده به آیدی زیر پیام بدید.👇 کتاب تا سه روز بدستتون میرسه @Raze_goll 👈👈👈 پیام بدید @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄