Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

58
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸: #رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_چهل_ونهم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان از حرفهایی که پشت سرم گفته بود بیحال خندیدم. اما بیشتر به تمسخر شبیه بود تا خنده. زمزمه کردم: اون دروغگو رو باید به جای نمک، مرگ موش توی غذاش میریختم. اما حیف خیلی دیر فهمیدم کی بود! ماههاست همه جوره با احساساتم بازی کرد... همه جوره... مگه من چه گناهی داشتم؟ الان نوبتی هم که باشه دیگه نوبت خودش و پاهاشه که بره گم شه و جلوی چشمم پیداش نشه! چشمامو بستم و با سوز ادامه دادم: قیمت اهل وفا، یار ندانست، دریغ... خانم یاری تند گفت: حورا تو رو خدا اینجوری نگو. فهام باهات بازی نکرد. فهام اصلا دروغگو نبود. تو که دیگه باید خوب شناخته باشیش اون مهربون رو. شاید برات کمی دروغ رو کرده، ولی یادت با‌شه هر دروغگویی آدم بدی نیست. شاید دروغ گفته که خوشحالت کنه. شاید دروغ گفته بیشتر کنارش باشی. شاید دروغ گفته بیشتر داشته باشدت. پس باید جای بخشش هم برای اینجور آدما بزاری عزیزدلم! آروم گفتم: باور کنید دیگه طاقت بخشش ندارم. دلم که نه، فقط حس می کنم استخونهای دلم شکسته و کلا لت و پار هستم. بخدا خانم یاری من اصلا در فکر عاشقی نبودم. من وقت و حوصله ای برای اینکارها نداشتم. اما اولین بار وقتی جلوی راهم سبز شد و هرکاری کردم راهشو نکشید بره کمی از ذهنمو مشغول کرد. وقتی اولین صبح بخیر قشنگش رو برام فرستاد و نوشته بود چه بگویم سحرت خِیر، تو خود صُبح جهانی و کم کم پیامهاش شروع شد، داشتم آهسته آهسته بهش فکر میکردم. وقتی شبانه آهنگ دامن خوانی رو فرستاده بود و آرزو کرده بود کاش نخوابیده باشم و این آهنگ آرام بخش رو گوش کنم و بخوابم برام عزیز شده بود. وقتی بی حوصلگی هامو درجا می فهمید و برام می نوشت بیادتم، عزیزکرده ی دلم بود. دیگه هرکجا رو نگاه میکردم فهام رو می دیدم. هرکاری میکرد تا خنده ای به روی لبهام بنشونه دیگه برام پررنگِ پررنگ بود. کاش همون موقع ها کم کم ماجرارو برام باز میکرد و منو آماده برای این روزها میکرد... خبر ندارید استاد یاری و فهام دست بدست هم دادند و چه روزگاری برام ساختند. خانم یاری سری با تاسف تکون داده گفت: تمام حرفات رو قبول دارم دخترم و میدونم باهات بد تا کردند. ولی حوراجان باور کن عمدی در کار نبود. اوایل که کارت رو شروع کرده بودی، فهام بمن زنگ میزد و کلی از حرفها و ناسزاهات گله شکایت میکرد. حالا اسم دختر محسن هم روت گذاشته بود و میگفت جان من یکی بیاد این دختر محسن رو از برق بکشه که خیلی دور برداشته و سر تا پامو گِل گرفته بخدا. اما می دیدم تمام حرفهای تورو با خنده بهم میگه و راستش انگاری ته دلش برای حرفات در حال غنچ رفتن بود. حتی گاهی میگفتم فهام، آخرش نفهمیدم تو داری برای این حرفهای دختر محسن غش و ضعف میکنی یا داری شکایت می کنی؟ که صدای خنده هاش بلند میشد و فقط میگفت: این دختر محسن بحدی شیطون بلا و زرنگه که تمام ناسزاهاشو به جان میخرم. ولی در عوض جو خونه مو آرامشی فرا گرفته که حاضرم هر چی حورا میخواد در اختیارش بزارم و تمام فحش هاشو بشنوم ولی برای همیشه ماندگار باشه. که برای این ماندگار بودن تو، من و محسن ساعتها سر به سر فهام گذاشتیم و محسن هم هی از خودش و دختر‌ش تعریف میکرد که دیدی چه انتخابی برات کردم آرزوی ماندگاریش رو داری! اما کم کم گله های فهام تموم شد و متوجه شده بودیم انگار شدیدا به دلش نشستی و حتی پای عشقی شدید هم در میان بود. فهام وقتی در مورد تو و کارهات حرف میزد چشماش رسما به درخشش میفتاد و صورتش می خندید. حتی چندبار محسن اصرار کرد کم کم ماجرای خانه ی مقتدر رو بنحوی به تو بگه و آرام آرام روشنت کنه که چرا اینکارهارو کردند، ولی راستش فهام قبول نکرد. گفت میترسم حورا چنان عکس العملی نشون بده قیام و قیامتم یکجا بسوزه. اول اجازه بدید خود واقعیم رو بهش نشون بدم و یه آشنایی نسبی با فهام زند داشته باشه که بعدا رونمایی از فهام مقتدر رو انجام بدیم و فقط میدونم خدا باید به دادمون برسه که این دخترتون کله پا هردومونو آویزونمون میکنه. 👇👇👇👇👇👇 خلاصه یکشب بعداز عید که فهام خونمون بود و حدودا چند ماهی از کار کردنت در خانه ی مقتدر میگذشت، گفت میخواد خودشو بهت نزدیک کنه. انگار از فرداش بهت نزدیک شده بود و در کارش موفق بود. دیگه مطمئن بودیم وقتی از همچی مطلع بشی، هرچند ناراحت میشی ولی اگه حرفهامونو بشنوی بهمون حق هم میدی و درکمون میکنی برای شناخت بیشترت توسط فهام که یه جورایی دلش نسبت به دخترا چرکین بود اینهمه فیلم درست کردیم. ده روز قبل، بعداز خواستگاری اولِ فهام که همه مون به خونه تون اومده بودیم، کلا برنامه ریخته بودند و قرار بود صبح همان روز، محسن در دانشگاه باهات حرف بزنه و