Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

67
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهشتادوهشتم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 توی فکر بودم و هر چند میدونستم بیفایده هستش، سری به مدرسه زدم. کارنامه ها تا ده روز دیگه هم آماده نمیشد. توی مدرسه یکی دوتا از دوستامو دیدم و باعث شد حالم کمی بهتر بشه! اونا مثل من بیکار خونه ننشسته بودند و در کلاسهای گلدوزی و خیاطی شرکت می‌کردند که خانمهایی توی خونه شون کلاس راه انداخته یاد میدادند. منم آدرس گرفتم اگه مامان اجازه بده برم و چیزایی یاد بگیرم. وقتی وارد کوچه شدم شورلت منصور جلوی در ساختمون بود و خودشم توش نشسته منتظرم بود. فقط دورادور نگاش کردم و سرمو پایین انداخته بطرف خونه‌مون رفتم. تا نزدیک در خونه‌مون رسیدم کاغذی تا شده جلوی پام افتاد. لحظه ای ایستادم و نگاهی به کاغذ انداختم ولی بدون برداشتن وارد خونه شدم. متوجه بودم نگاه سوزان منصور از صورتم کنار نمیره. همچنانکه درو می‌بستم نگاهم روی صورتش نشست. این دراکولای مغرور و پراز افاده رو میخواستمش. اندازه شو نمیدونم ولی میخواستمش... خیلیم میخواستمش! چندروزی درحالیکه خیلی بهم ریخته بودم گذشت. سعی می‌کردم بهش فکر نکنم ولی زیاد موفق نبودم. هرلحظه هم که به حیاط میرفتم چشمم به ساختمون بود ببینم اونجاست یا نه! ولی نمیدیدمش و نبود. برای اینکه سرم گرم بشه به مامان پیشنهاد آموزش خیاطی دادم تابستون رو بیکار نباشم. فکری کرد و گفت: باید خودش بره سری بزنه ببینه چه جور جاییه بعد تصمیم بگیریم. فردای اونروز همراه مامان به آدرس رفتیم و درست سر آموزش رسیده بودیم. مامان همه چیز رو سنجید و از مربی خیاطی که زنی میانسال و محجب بود خوشش اومد. بعد قبول کرد در کلاسها شرکت کنم. دقیق وقت و زمان کلاسها رو پر سید و بخونه برگشتیم. از فردا میتونستم توی کلاسها شرکت کنم. وقتی بخونه برگشتیم جلوی ساختمون چشمم به منصور افتاد که با آقایی صحبت می‌کرد. تا چشمش به ما افتاد چنان نگاهی بهم انداخت هنوزم که هنوزه اون نگاهو به یاد دارم. بحدی دلتنگی و غم توی چشماش بیداد می‌کرد واقعا قلبم لرزید. نزدیکتر که رسیدیم به مامان سلام داده احوالپرسی کرد و فقط سری برام تکون داد. مامان هم حالشو پرسید. داخل خونه شدیم که گفت: منصور چرا اینهمه لاغر شده؟ راست میگفت پس رفتش کاملا توی چشم بود اما چیزی نگفتم! چند روزی بود به کلاس خیاطی میرفتم و سرم کمی مشغول میشد. یه روز که داشتم خیاطی می‌کردم مامان گفت سری بخونه‌ی همسایه میزنه و برمیگرده. یاسمن هم باهاش رفت و توی خونه تنها بودم. زیاد از رفتن مامام نگذشته بود که در خونه‌مون بصدا دراومد. با شنیدن صدای منصور که گفت لطفا درو باز کنید، پاهام رسما بلرزه دراومد. آروم درو باز کردم. چشمم بهش افتاد. شلنگ دستش جلوی در ایستاده بود. ❌❌📘📗📕 برای خرید کتاب رمان "فقط چشمهایش" به قلم فاطمه سودی با تخفیف ۱۰ درصد و امضا و دست نوشته ی نویسنده به آیدی زیر پیام بدید.👇 کتاب تا سه روز بدستتون میرسه @Raze_goll 👈👈👈 پیام بدید @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄