Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

58
اه افتادم. نگاهم به آسمان ابری افتاد که احتمال بارندگی هم بود. زمزمه کردم: ببار ای ابر بارونی ببار بر حال زارررررم که از تقدیر تلخم بیقراره بیقرارم... نشستم تا که برگرده زمان دلخوشی ها نیومد و بیشتر شد روزگار ناخوشی ها... غرق در حالم بودم و قدم برمیداشتم. کجا میرفتم رو نمیدونستم اما فقط میرفتم. لحظه ای چشمم به کوچه ی خونه ی مقتدر افتاد که داشتم نزدیکش میشدم. قلبم چنان با ضربان به کوبیدن افتاد که دلم بحال خودم سوخت. ناخواسته و بریده اول کوچه ایستادم و نگاهم بطرف خونه پر کشید. دو حس متضاد داشت با هم می جنگید. فهام رو بی بروبرگرد عاشقش بودم و مقتدر رو مهربانانه و خالصانه و خواهرانه دوست داشتم. و این دو حس اصلا کنار هم سازگار نبودند. آهی کشیدم و زمزمه کردم: نمی بخشمت... نمی بخشمت... اوضاعم اصلا خوب نبود. در حد بین جان کندن و دل کندن بودم. لحظه ای درهای خانه ی مقتدر باز شد و قلب منم باهاش ایستاد.... عشق کفاره ی یک لحظه نگاه است فقط مثل افتادن از چاله به چاه است فقط ! بار فریاد و فغانش به دلت می افتد اوج ظاهر شدنش در دو سه آه است فقط اولش چشم به در دوختن و زل زدن است آخرش خیره شدن های به ماه است فقط مثل آن اسب سفیدی است که بعد از رفتن انچه جا مانده از ان رد سیاه است فقط عشق با پیچ و خمش خوب به من فهمانده "دوستت دارم" آذوقه ی راه است فقط عشق فهمانده که یک کوه اگر عاشق شد متلاشی شدنش با پر و کاه است فقط  ‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌ ‌‌ ‌https://t.me/joinchat/AAAAAFKIdMqZtGCzD2CV4w 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: نشر رمانهای کانال با نام نویسنده یا فایل کردن آنها به هیچ عنوان...... به هیچ عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. تمامی رمانها هم در وزارت ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن مجوز برای چاپ هستند.🔥🔥🔥