Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

59
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_پنجاه_ودوم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان خانم یاری از جاش بلند شد و صندلیشو نزدیکم گذاشته کنارم نشست. دستشو دور شونه ام انداخته منو بخودش فشرد و گفت: عزیزدلم تمام ماجرا رو از سیر تا پیاز برات تعریف کردم. فقط میخواستیم کاری بکنیم نه سیخ بسوزه نه کباب. می تونستیم کاری کنیم از اول با فهام روبرو بشی و بدونی با کی طرفی. ولی راستش زیاد به انتخاب فهام مطمئن نبودیم. ممکن بود خدای نکرده مهر فهام به دلت بشینه ولی فهام قدمی جلو نزاره که برای تو ضربه ی سختی میشد. احساسات لطیف و رقیق و شکست سختی که فهام خورده بود برامون مبرهن بود و زیاد به انتخاب مجددش اعتماد نداشتیم. برای همین اینهمه برنامه چیده شد وگرنه بخدا نیتمون بد نبود. اشکامو پاک کردم و گفتم: همچی رو درک می کنم و بهتون حق میدم. ولی باید یه مدت بگذره بلکه بتونم با خودم کنار بیام. ضربه ای که همه طرفه بهم خورده روحی و جسمی خرد و خاکشیرم کرده. میدونید کلا بحثِ چیه؟ قهوه ی تلخ لذت خاصی داره چون تلخ بودن در ذاتشه. ولی وقتی بادام رو میخوریم و یکدفعه تلخ در میاد درجا تفش می کنیم. چون از بادام انتظار تلخی نداریم. الانم بحث انتظارم از مقتدر و فهام هستش. من به این دو نفر در حد تمام وجودم بهشون ایمان داشتم و روحم باهاشون در ارتباط بود. الان فقط درکم کنید چقدر شکستم همین. انتظار اینکارا رو نداشتم... به نظرم این دو نفر خیلی صاف و ساده و صادق میومدند. اما الان حس میکنم بدجور هفت خط هستند که به نوعی هراسی به دلم افتاده. فقط یکی باشه بمن بگه اگه اینکارهاشون اصلا وزنی نداره چرا اینهمه کمرمو خم کرده و دلم داغ دیده ست! از استاد یاری هم چیزی نگم بهتره که دلم فقط از دستشون خونه. و دوباره اشکام جاری شد. اونروز خانم یاری بعداز کلی بحث و توضیح و بالاخره معذرتخواهی خونه مونو ترک کرد. مامانم که با صدای خداحافظیمون از خونه ی زهراخانم بیرون اومده بود و بهتزده چشمش به چشمان و صورتم سرخم بود، خانم یاری رو با محبت راهی کرد و با من بخونه برگشت. تا درو بست گفت: تا الانش که صبر کردم و دندون روی جیگر گذاشتم. الان میشه لطف کنی و بگی چی شده و چه اتفاقی افتاده که همه با خبرند بجز من؟ نفس عمیقی کشیدم و حرف مهری یادم افتاد که اینجور مواقع میگفت، حورا جیش کردنت توی رختخوابت کم نبود الان کمی هم دروغ بباف ببینیم چی میشه! دم در اتاقم برگشتم و گفتم: باور کنید چیز خاصی نیست. آقای فهام زند دیروز توی دانشگاه به دیدنم اومده بودند و برای این ازدواج خیلی اصرار داشتند. منم که واقعا آمادگی ازدواج ندارم و خودتون که شرایطمونو می بینید بهشون همونجا نه گفتم که کلی هم ناراحت شدند و دعوایی راه انداختند بیایید و ببینید. دیگه اعصاب برام نمونده بود مامان. اون لحظه فقط دلم میخواست از اتاق دانشگاه بیرونش کنم اما خب... بعد هیچکاری نتونستم بکنم و بدون خداحافظی ترکشون کردم و فقط گفتم منو بیخیال بشید. همه جا دختر براتون ریخته، اما من نیستم. بخونه برگشتم. مثل اینکه ایشونم از دانشگاه رفته سراغ خانم یاری که تازه فهمیدم دخترعموش هستند و کلی چغولی منو بهشون کرده و ایشونو واسطه برای معذرتخواهی از حرفاش کرده که دل حورا رو بدجور شکوندم. کل ماجرا همین بود. ولی حرفاشون خیلی منو ناراحت کرده بود و .... مامان که فقط متعجب نگام میکرد گفت: یعنی چی این حرفها؟ اولا ازدواج زورکی نداریم. دوما پسر به اون خوبی رو چرا رد می کنی؟ خدای من و تو هم بزرگه دخترم. فوقش اول شرایطمونو بهش میگیم تا ببینیم نظرش چیه و قسمتت چیه. اصلا اینبار بازم سراغت اومد که میدونم بازم میاد، بفرست پیش خودم. شما جوونها رسما دیوونه شدید و راه و رسم هیچی رو هم بلد نیستید! 👇👇👇👇👇👇 نگاهم به مامانم بود و فقط توی مغزم می چرخید بینوا مامانم چه ساده ست و همچی رو در جا باور میکنه. اونروزم کلا توی تختخواب گذشت و تک تک کلمات خانم یاری توی مغزم در حال صحنه آرایی بودند. زندگی فهام لحظه به لحظه از زمان مریضی مامانش جلوی چشمم عین فیلمی میگذشت و خیلیم براش دل می سوزوندم. اما بازم کفه ی ترازو بطرف خودم سنگین تر بود که از تمام ماجراها دلم شکسته بود و احساس سر خوردگی و سنگینی میکردم. مامانم هم با دیدن حالم تا میتونست سرم غر غر میکرد که رسما و بدتر اشکام راه میگرفت. فردای اونروز ساعت ۸ صبح بود که چشم باز کردم. نسبت به دو روز قبل کمی آرومتر بودم اما بیقراری در تمام وجودم موج میزد. دیگه حوصله ی خوابیدن هم نداشتم. دلم کمی پیاده روی میخواست تا با حس بهتری سر صبحانه بنشینم و بعد ببینم برای زندگی بلاتکلیفم چه تصمیمی باید بگیرم. نگاهی به گوشیم انداختم. صدرصد شارژ هم نداشت. چون از پریروز ازش بیخبر بودم. توی خیابان ر