Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

61
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدونودم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 بعداز تموم شدن آهنگ، انگشت لای موهام کردم و سرمو بالا آوردم که داشت خوشحال نگام می‌کرد. از زرنگی و شیطنتش لبخندی روی لبام نشست. اونشب رو به سختی گذروندم و تا ساعت 5.30 روز بعد که از خونه بیرون بیام توی فضا و زمان فقط آویزون بودم. بلوز دکمه دار سفیدی با شلوار لی دمپاگشادی که اونموقعها مد بود و منم داشتم رو پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم. وسایل خیاطیمو برداشتم و راه افتادم. وقتی وارد کوچه ای شدم که باغ در اون قرار داشت، دست و پام میلرزید. کسی توی کوچه نبود. وارد باغ که شدم چشمم به منصور افتاد. کنار درختی ایستاده بهش تکیه داده بود‌! با دیدنم جلوتر اومد. تسبیحی زیبا و سفید رو برای تفریح داشت توی دستش میچرخوند. وقتی بهم رسید نگاه قشنگشو بصورتم انداخته دقیق چشمی گردوند. فقط گفت: بنفشه لطفا با من هیچوقت اینکارو نکن. اگه بدونی چقدر این مدت بهم بد گذشت! همراهش راه افتادم کمی داخل باغ بریم و دیده نشیم. آهسته گفتم: ولی من اومدم که اینبار برای همیشه برم! نمیتونم آقای سبحانی‌ اصلا نمیتونم! احساسم میگه اینکاری که شما میخواید شروع کنید اصلا با عقل جور درنمیاد! چرا میخواید خودتون با منو توی اینهمه مشکلات بندازید! باور کنید خیلی راحتتر از اونچه که فکرشو بکنید میتونید همچی رو فراموش کنید! خیلی جدی و محکم گفت: صبر کن ببینم! میشه لطفا از عوض من تصمیم نگیری! من خودم بلدم و میدونم میخوام چیکار کنم، تو فقط تنهام نذار برام کافیه! شاکی گفتم: چشششششششم! از عوض شما تصمیم نگرفتم شما مشغول کار خودتون باشید، ولی میتونم از عوض خودم تصمیم بگیرم! من نمیخوام و نمیتونم ادامه بدم! من نمیتونم اون اعتمادی که توی خونه بمن دارند رو خدشه دار کنم و هرلحظه برای دیدنتون به باغ بیام! شما که منو زیاد نمی شناسید، می‌شناسید؟ ممکنه اصلا اون دختر دلخواهتون نباشم که مد نظرتونه! چرا به این چیزا فکر نمیکنید! من میرم و دیگه هم برنمیگردم اینو بهتون قول... لحظه ای بازومو گرفت و فشرده تند گفت: ادامه نده بنفشه! حرف قول رو نزن که تحملش رو ندارم! من 25 سالمه و میدونم چی میخوام و چه چیزی برام مناسبه! مدتهاست تورو به هر نحوی زیرنظر داشتم و حدودا میدونم چه اخلاقها و رفتارهایی داری! پس خواهش میکنم اینقده نشناختنت رو به رخم نکش! من نمیخوام و دوست ندارم تو بخاطر من خودتو توی هچل بندازی و هرلحظه بدیدنم بیای! فقط بدونم دوستم داری و بمن فکر میکنی برام کافیه. منم سعی میکنم مامانمو راضی کنم به خواستگاریت بیاد! فقط مشکل من مامانمه وگرنه الان خیلی وقت پیش بدون اینکه ازت چیزی بخوام و انتظاری داشته باشم خواستگارت بودم! گفتم: ولی میدونید که من وشما باب هم نیستیم! شاید من نتونم اونی که شما میخواید باشم و بعدا... بازومو محکم تکونی دادم تا از انگشتاش که بشدت دور بازوم پیچیده شده فشار میداد بیرون بکشم. لحظه ای دستم توی تسبیحش گیر کرد و تسبیح زیبا و براقش پاره شده دونه هاش همه جا ریخت. فقط بلند گفتم: واااااااااااااااااای ببخشید............ چیکار کردم! ❌❌📘📗📕 برای خرید کتاب رمان "فقط چشمهایش" به قلم فاطمه سودی با تخفیف ۱۰ درصد و امضا و دست نوشته ی نویسنده به آیدی زیر پیام بدید.👇 کتاب تا سه روز بدستتون میرسه @Raze_goll 👈👈👈 پیام بدید @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄