Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

58
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_پنجاه_ویکم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان همچنان نگاهم بدون پلک زدن به در خونه ی مقتدر دوخته شده بود. لحظه ای سر مقتدر ... نه سر فهام از لای در دیده شد که داشت درهای خونه را باز می کرد. قلبم بحدی شدید می زد که داشت می ایستاد و منم وسط خیابان جان بسر بودم. راستش انگار پاهام به کف خیابان چسبیده بود و نای حرکت نداشتم. مغزم هم کلاً هنگ کرده بود. لحظه ای که عقب ماشین از خونه بیرون اومد انگار تکونی خوردم. تند خودمو بطرفی کشیدم و در خلوتی شدید خیابان در کنار فروشگاهی مثلا پناه گرفتم. دقایقی نگذشته بود که فهام از کوچه بیرون اومد. سوار شاسی بلند بود. نگاهم هر ثانیه باهاش می چرخید در حالیکه چشمام می سوخت. فهام... فهام همان فهام همیشگی نبود. فهام بشدت لاغر شده بود... فهام غم داشت... غمش زیاد بود... افسردگی و ناراحتی از تمام صورتش، حتی نشستن بیحالش پشت فرمان مشخص بود! از مقابلم گذشت و دور شد. نگاهم پشت سر ماشین خیره مونده بود. اما دیگه نمی دیدمش اشکام اجازه نمیداد. راستش... راستش قلبم هم از سینه ام بیرون جهیده باهاش راهی شده بود. قلبم برای من نبود... قلبم فهام رو انتخاب کرده بود و بیخیال من... قلبم می تونست بره... می تونست به جهنم هم بره... اما من باهاش نمی رفتم. من هردوشون رو فراموشش میکردم. چشمان به اشک نشسته مو با دستم پاک کردم و زمزمه کردم: خداروشکر هیچی این دنیا برای من و به کام من نیست حتی قلبم. قلبم هم مال شما... ولی با فهام دیگه تمام هستیم... برای همدیگه تمام شدیم... فقط... مرد جوان... خیلی... مواظب خودت باش... خیلی... راه افتادم. ولی اشکام باز هم می چکید. نه حریف قلبم بودم نه حریف اشکام، نه حریف مغزم که فقط توش فهام فهام می چرخید و ذره ذره ی خون بدنم هم فهام رو میخواست. حتی حریف خواسته هام هم نبودم که دلش برای خونه ی مقتدر تنگ تنگ تنگ بود! زمانی چقدر آرزوی داشتن اون خونه رو داشتم که الان... ولی همه شون باید عادت می کردند و فراموش تمام... من همین رو می خواستم و حتی شده با زور بهش می رسیدم. چند قدمی راه رفته بودم و سینه ی لرزانم گواه حال بدم بود که صدایی از پشت سرم گفت حورا... ایستادم ... نه خشک شدم... نه رسماً مرده بودم. دوباره صدا گفت: حورا... تو اینجایی و به خونه نیومدی؟ فهام بود... خدایا مگه فهام نرفته بود؟ خودم دیدم با ماشینش در حال دور شدن بود. همچنان ایستاده بودم که لحظه ای فهام جلوی روم پدیدار شد. تند دستی به صورتم کشیدم و نگاه متعجبم روی صورتش نشست. نگاه نگران و غمزده ش توی چشمام میخ شده بود که گفت: باور کن داشتم می رفتم اما قلبم توی خیابان جا مونده بود! قلبم داشت کنده میشد و یک لحظه فهمیدم اتفاقی توی خیابان افتاده که نگه داشتم. از ماشین پیاده شدم ببینم چرا حالم اینهمه بده که انگار از دور چشمم به تو افتاد. راستش باور نمیکردم این وقت صبح اینجا باشی، اما خودمو رسوندم ببینم اشتباه که نکردم! نگاهمو عقب کشیدم اما نفسم فقط می سوزوند. قدمی عقب گذاشتم و گفتم: داشتم میگذشتم. انگار بدموقعی اینجا بودم! ببخشید خدا... نگهدارتون. فهام محکم و خیلی جدی گفت: یعنی چی داشتم میگذشتم؟ حــــــــــورا... خواهش می کنم اون روی سگ منو بالا نیار... خودمون که خوب میدونیم چقدر به خونه ی مقتدر تعلق خاطر داری! اون خونه قبل از من متعلق به خودته. تو توی اون خونه بحدی زحمت کشیدی و حق آب و گل داری که خیلی راحت میتونی توش باشی. از مادر زاییده نشده کسی بخودش جراتی بده و چیزی بهت بگه! بیا بریم کمی توش آروم بگیر. تو توی اون خونه همیشه ی خدا آروم میشدی و آرامشت رو اونجا پیدا میکردی! 👇👇👇👇👇👇 هقی کردم و دوباره قدمی عقب رفتم. دلم می سوخت اما بی اختیار گفتم: نه ...اون خونه رو دیگه حتی بطرفش هم برنمیگردم... بالاخره همچی فراموشم میشه. چشمامو می بندم و از کنار آدمای نقاب دار رد میشم... بهترین کاره... خداحافظتون... قدمی دوباره عقب رفتم که فهام بازم محکم گفت: حــــــــــوووووورا.... سری تکون دادم و آروم گفتم: حورا تمام... خاطرات تمام... همچی تمام... فهام نالید: ولی بخدا... بخدا هیچی عمدی نبود... هیچکداممون گناهی نداشتیم... حورا هیچ گناهی... سری تکون دادم و دستی بصورت خیسم کشیدم. گفتم: این حرفت رو قبول دارم... از تو هیچ انتظاری نداشتم و ندارم. اما انتظاری که از مقتدر داشتم... انتظاری که از سنگ صبورم داشتم... داره ناکارم میکنه... داره زمینم میزنه... انتظارهامه که داره منو خرد و له و لورده میکنه... می فهمی... برگشتم و راه افتادم. فهام هم کنارم راه افتاد که گفت: خواهش می کنم بیا بریم خونه کمی حرف بزنیم. میتونی اونجا داد بزنی و هرجوری خواستی حرفهای دلت رو بیرون ب