Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

62
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدونودویکم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 فقط بلند گفتم: واااااااااااااااااای ببخشید............ چیکار کردم! درحالیکه زمین رو نگاه می‌کرد گفت: فدای سرت بنفشه جان، فقط یه تسبیح بود شبیه اونم دارم ایرادی نداره! آروم روی زمین نشستم و دونه های پراکنده‌ی تسبیح رو جمع کردم. گفتم: براتون دوباره نخش میکنم و برمیگردونم. کنارم نشست و دستشو روی دستم گذاشت گفت: ولش کن نمیخواد! سرمو بالا آوردم که با فاصله‌ی خیلی کمی چشمم توی چشمش افتاد! از نگاه و تماس دستش نشستن عرقی رو روی پیشونیم احساس کردم ولی گفتم: من یکدنده تر از اونی هستم که شما شناختید! جمعش میکنم و براتون درستش میکنم! لبخندی روی لباش نشست و گفت: حالا که اینهمه غد تشریف داری، پس کمی هم بخاطر عشق و علاقه‌ی من لجبازی کن و اصلا عقب نکش! فقط اینو ازت میخوام. سرمو پایین انداختم. گفتم: خودتون میدونید من مشکل زیادی ندارم. شکرخدا پدر مادر خوبی دارم که درکم میکنند. مشکل شما هستید که باید... نذاشت ادامه بدم و گفت: قول میدم خودم درستش کنم و این علاقه رو به سامان برسونم. فقط بگو باهام هستی و تنهام نمیذاری! دوباره از نزدیک هراسان و ترسان نگاهی به چشماش انداختم. گفتم: ولی من میترسم. خیلیم میترسم! دستمو فشرده گفت: تا منصور رو داری از هیچی نترس!خودم کنارتم و کارارو راه میندازم! فقط بگو هستی و بهم علاقه داری؟! سری تکون دادم و گفتم: قول نمیدم ولی سعیمو میکنم! حالام کمک کنید این دونه هارو جمع کنیم. خیلی پخش و پلا شدند! با کمکش که عوض دونه های تسبیح فقط منو نگاه می‌کرد همه رو جمع کردیم و داخل جیب کیفم ریختیم. خواستم باهاش خداحافظی کنم که گفت: پس منتظرم می‌مونی؟ آهسته گفتم: اگه هرروز ازم انتظار نداشته باشید به باغ بیام... خوشحالی از سرو صورتش فوران می‌کرد. نفسی براحتی کشید و گفت: منم تمام تلاشمو میکنم! الان دیگه خیالم ازت راحت شد. ازت نمیخوام به باغ بیای ولی وقتی جلوی ساختمون منو دیدی لااقل حیاط باش ببینمت! خودتو پشت پرده مخفی میکنی و تمام کمال از دیدنم فیض میبری. منم فقط جیگرم برای خودم کباب میشه و کاریم از دستم برنمیاد بکنم! خنده ای عمیق روی لبام نشست. خودشم بزیبایی میخندید که ادامه داد: منم منصورم و بلدم چیکار کنم! با آهنگ میکشونمت توی حیاط! فقط اینو بگم اگه کار واجبی باهات داشتم بهت خبر میدم چه جوری و کجا ببینمت! خوبه وقت کلاساتو میدونم و باهات هماهنگ میشم! بهونه‌ی شلنگ و آب رو هم دارم کسی شک نکنه! لبخندی روی لبام نشست. درحالیکه اصلا دلم نمیخواست و دلش راضی نمیشد ترکش کردم. نرسیده به خروجی باغ آرام گفت: بنفشه! بدون حرف بطرفش برگشتم که نگاهشو راست توی چشمام دوخت. گفت: خوشحالم موندی و قبول کردی همراه همیشگیم باشی! فقط بدون تمام لحظاتم با تو و خیال تو میگذره. فقط فکر تو هستش توی سرم میچرخه. خیلی میخوامت... خیلی! اصلا نمیدونستم و کلا بلد نبودم چیزی بگم! یعنی میتونستم بگم تمام لحظات و تمام وجود و یاد منم پراز همه‌ی تو هستش منصور! هیچوقت نمیتونستم و نمیگفتم! ❌❌📘📗📕 برای خرید کتاب رمان "فقط چشمهایش" به قلم فاطمه سودی با تخفیف ۱۰ درصد و امضا و دست نوشته ی نویسنده به آیدی زیر پیام بدید.👇 کتاب تا سه روز بدستتون میرسه @Raze_goll 👈👈👈 پیام بدید @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄