Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

57
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_پنجاه_وچهارم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان فهام دیگه دنبالم نیومد منم دیگه به عقب برنگشتم. آهی بلند کشیدم و ناخواسته لبخندی پر از غم روی لبم نشست. یاد روزی افتادم که مهری با عشق دانشگاهیش دعواش شده بود. وقتی اعصاب داغونش رو دیدم خندان بطرفش خم شدم و گفتم: همیشه دیگران، حتی عشقت رو ببخش. نه بخاطر اینکه لایق بخشش هستند. فقط بخاطر اینکه گور باباشون، گور هفت جد داشته و نداشته شون که همشون از یه تیر و تخم و یه گه هستند و کلا به درد هیچی نمیخورند! و اونروز انقدر برای مهری ادا اصول درآورده بودم که بالاخره از ته دل خندیده بود و منم خسته از اینهمه تلاش بیهوش شده بودم. الان هم تمام زورمو میزدم و فهام رو می بخشیدم، اما می بوسیدم کنار میذاشتم و دیگه بهش فکر نمیکردم. چون خودم لایق آرامش بودم همین. اما با تمام اینها، در این مدت آشنایی درسته گاهی به تیپ و تاپ همدیگه زده بودیم و قهر و آشتی مهربانانه با کل کل های زورگویانه ای کنار هم داشتیم، اما این پررویِ بدردنخور همیشه ی خدا درکم کرده بود. امروز هم میدونستم درکم می کنه و می فهمه به تنهایی هام بیشتر نیاز دارم تا حضورش، که همچی رو در خودم و وجودم حل کنم و ببینم با خودم و شنیده هام و دیده هام چند چندم. سر راهم‌ برای صبحانه نان تازه هم خریدم و وقتی وارد خونه شدم خیلی آروم بودم. قسمی که فهام خورده بود انگار خیلی به مذاقم خوش اومده بود و هر لحظه در ذهنم اکو میشد. اما تکلیف منم مشخص بود. باید تا جاییکه می تونستم ترکش میکردم این مرد هزار چهره رو! صبحانه رو کنار مامانم چنان با نوش جان خوردم که انگار از قحطی تموم شده بودم. مامان متعجب پرسید: یعنی از دیشب تا صبح اتفاق خاصی افتاده؟ خوشحالم حالت خوبه ولی آخه یهویی... اونم اینجوری! خندیدم گفتم: باور کنید فقط پیاده روی اول صبح اشتهامو باز کرده همین. ابروهای مامان بالا رفت و زمزمه کرد: باور کنم از خواستگارت خبری نشده؟ دوباره خندیدم. جواب دادم: به قول خودتون قسمت! تا پیشونی نوشت آدم چی باشه. وگرنه چند تا حرف و چند تا گلایه اصلا تعیین کننده نیستند. اونروز آماده شدم و با روحیه ی خوبی به دانشگاه رفتم. ولی انگار یه جورایی مثل بچه ها شده بودم و داشتم لجبازی می کردم. در حیاط می چرخیدم و منتظر بودم کلاس دکتر یاری تموم بشه و خودمو به بقیه ی کلاسهام برسونم. و احتمال میدادم جاییکه هستم دکتر یاری از پنجره ی کلاس منو می بینه! گوشیم لرزید، پیامکی از دکتر یاری بود. نوشته بود: دیوووونه، بیا کلاست رو شرکت کن و چند تا مطلب یاد بگیر بچه ی لوس! منو باش به فکر آینده ی تو هستم. برو تمام تهران رو بگرد. اگه تونستی مثل فهام رو پیدا کنی مقابل همه پشت دستمو زمین میزنم و میگم من مردِ به این گندگی اشتباه کردم! ولی فقط خوندم و بازم به کلاسش نرفتم. دلم بدجور رنجیده بود بدجور ... سه روز هم گذشت. دیگه نه پیامی نه سلامی نه علیکی از هیچکس نداشتم. انگار همه به نحوی دورمو خلوت کرده بودند با خودم کنار بیام. روز چهارم بود که پیامی در پیوی مقتدر داشتم. نوشته بود: حورای من اونهمه بی معرفت نبود حالی از مقتدرش هم نپرسه. کاش هیچوقت خودمو به بودنت عادت نمیدادم و محبتهاتو در دلم قاب نمی گرفتم که حالا یک سلام و احوالپرسی ساده در دلم آینه ی دق بشه! خوبی بی معرفت؟ 👇👇👇👇👇👇 چشمامو بستم و جلوی اشکهای جوشیده رو مثلا گرفتم. بعد تارگونه نوشتم: دلت رو همه رقمه می شکنند. هر کاری دلشون خواست می کنند. سکوت می کنی و هیچی نمیگی. حتی اخم هم نمی کنی فقط با اشکهات دست قلبت رو میگیری و آروم و بی قرار میزاری میری. اونوقت اسمتو بی معرفت میزارن. جناب مقتدرِ بامعرفت، کاری که با یه بی معرفت کردید بی تعارف ستودنیست. ماندگار باشید. هنوز در حال و هوای بد حرفام بودم و دلم برای شکستن کله ی مقتدر تنگ بود که لحظه ای پیوی فهام بالا اومد. نگاهم به بازی مقتدر و فهام دوخته شده بود. هنوزم مات بودم کدوم فرد رو باور کنم و کدومو باور نکنم. اما هنوزم که هنوز بود دلم برای داشتن هردوشون در تب و تاب بود. دلتنگانه اما شاکی صفحه شو باز کردم. نوشته بود: با معرفت باشی یا بی معرفت، حالت باید باید بایــــــــــد خوب باشه. آویزه ی گوشت کن حورا بانو، که با تمام اتفاقات افتاده و غیرعمد عقب کشیدنی در کار نخواهد بود. انتخابم رو برای تمام عمر کردم و چه بخوای یا نخوای تماما برای منی! مطمئن هم هستم جایگاهی که فهام زندِ مقتدر در قلبت داره، شامل هیچکس نمیشه و به این راحتی زدودنی نیست، پس پذیرایم باش. جانیم بَنیم ( جان من، جان دلم) تمام درد و غم و غصه هات رو با به حراج گذاشتن همه ی عمرم خریدارم و برای دیدنت ساعتها رو که نه، تک تک ثانیه ها رو