Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

66
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_پنجاه_وششم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان نگاهم به دست مشت شده ش افتاد که داشت بشدت فشرده میشد و حالا بالا هم میومد. با تمسخر سری تکون دادم و گفتم: آره دیگه، هرکاری دل بدمصبتون خواست کردید و مردم رو به بازی گرفتید، حالا جیش کردن توی رختخوابتون بس نبود جناب زند، چایی شیرین هم میخواید نه؟ تمام کارهاتون کفاف نکرد الان یه مشت هم بزنید توی کله م و ببینید چطور همینجا وسط خیابون از وسط نصفتون می کنم و دو تا دروازه ی شهرمون آویزنتون می کنم! لبهای فهام اول بشدت صاف شد چون صدرصد انتظار حرفهای گنده ازم نداشت. بعد آرام کشیده شد و کشیده شد که یهویی با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. راستش منم از خنده ی فهام لبام پرید که بزور جمعشون کردم. گفت: میتونم قسم بخورم هر کی با تو در افتاد ور افتاد حورای جنگی و سنگدل! با لبهای ورچیده جواب دادم: پس از همینجا راهتونو بگیرید و دنبال کارتون برید که ضرر نکنید! بنده هم اصلا سنگدل نبودم، بی رحمانه سنگدلم کردند! فهام که خنده هاش تموم شده بود گفت: ولی راستش این فهامِ بی رحم دلش میخواد و آرزوشه بدست تو وَر بیفته به شما چه اصلا!! لبام وا رفت و کجکی جواب دادم: جهنم ور بیفته! مگه قراره حرصِ آرزوهای شما رو هم من بخورم و به فکرتون باشم. هرکاری دلتون خواست بکنید! صورتشو کمی نزدیکتر آورده گفت: حوراجان، خواهش می کنم بزور احساساتت رو مخفی نکن. بخدا قسم چشمات دارن با آدم حرف میزنند و اون نگفته های قلب زخم خورده تو بزبون میارند. با خودت و خودم رو راست باش مهربون. حس کردم نفسم مثل هقی خشک صدا کرد. مایوس جواب دادم: بالاخره چشمها هم عادت می کنند. زخمها هم به مرور خوب میشن اگه نمکهایی مثل شما اجازه بده که هر لحظه می سوزونید و زخم دوباره سر باز می کنه! رسما قیافه ی فهام آویزون شده بود. خیلی غمگین زمزمه کرد: خیلی مغروری حورا... چقدر باید بگیم و معذرت بخوایم... چرا اصلا به ما حق نمیدی دختر مغرور و خودخواه! سری تکون دادم و غمگین تر از خودش گفتم: نه مغرورم نه خودخواهم، فقط یک کلام دیگه تو رو نمی خوام. چون مشخص نیست بعدا بازم چه بامبولهایی برام سرهم کنی. از اول ضرر همکه برگردم برام منفعته همین. منم عادت می کنم... خدای منم بزرگه... دیگه از این به بعد سعی می کنم نه کسی رو دوست داشته باشم نه بهش فکر کنم. بهترین های دنیا برام مقتدر و تو و استاد بودید که اینجور از آب در اومدید، پس وای بحال بقیه... از کسی همکه یه بار بهم دروغ گفته نمی پرسم چرا؛ چون صدرصد با یه دروغ دیگه قانعم میکنه پس بیخیالش میشم. برید بسلامت و زندگیتون برسید. حورا دیگه تمومه! فهام فقط خشکش زده بود و نگاهش مات توی چشمام بود. وقتی دید حرفام تموم شد جواب داد: خبر داری خیلی لوسی؟ چشمام باز شد. چرا اصلا فکر نمیکرد دارم باهاش جدی حرف میزنم؟! تند گفتم: لوس خودتی هزار چهره که الهی قندیل ببندی! دوباره دستش به بازوم نشست و گفت: باشه لوس منم، در این وسط چله ی تابستون برات قندیلم می بندم، نازتم هرجور بخوای با جان و دل خریدارم، ولی به جان مقتدرت قسمممم که میدونم بیشتر از فهام قبولش داری، هر روزی که برات نقش بازی میکردم فقط دق مرگ بودم همین. بخدای خودم قسم، اگه از همون اول میدونستم اینجوری توی دلم برای خودت جا باز می کنی عمرا اونهمه فیلم بازی کردن رو شروع می کردم. ولی بخدا، به پیر، به پیغمبر اصلا یه درصد هم شانس بُرد بهت نمیدادم. فقط میگفتم امکان نداره دختر انتخابی محسن خان توی دلم جا خوش کنه و برای همین برات نمایشنامه اجرا کردم به اون شدت! ولی خب قسمت ما هم این بود که بیای و دل و دینم رو یکجا ببری و بعد من بمونم و یک دل عاشق و واله و شیفته که دستش به هیچ جایی بند نبود. 👇👇👇👇👇👇 خودت منو با غرورم می شناسی که پیش هیچکس سر خم نمیکنم. ولی بخدا تو ماورای همه بودی برام. الان خانومی اجازه می دید در رکابتون باشم و به کافی شاپی دعوتتون کنم؟ حرف زیاده که نمیشه همچی رو وسط خیابان گفت. به جان حورای خودم قسم که تمام داشته م هستش، ثانیه به ثانیه میخوامت همین... چشمم به چشماش دوخته شده بود و تک تک حرفاشو قورت میدادم. اما زمزمه کردم: حرفات اصلا برام قابل قبول نیست. دیگه از این به بعد هم دنبال حورا نگرد نیست... تموم شد برات برای همیشه... فهام غرید: اتفاقا دنبالت میگردم و میدونم هستی و بالاخره به زور همکه شده مال خودم میشی. مطمئن هم هستم هنوزم عاشق فهامی چون چشمات اینو داره داد میزنه. قدمی برداشتم و گفتم: باور کن با دوستانی چون شما از قهوه تلخ تر اقبال من بود. وگرنه منکه از هیچکس انتظاری نداشتم. فهام هم کنارم راه افتاد و جواب داد: و تو هم باور کن عشق یعنی مهرِ بی امّا و اگر، عشق یعنی چش