Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

70
م پوشی، عشق یعنی دست بدست هم دادن و از غمهای همدیگه کم کردن. الانم لطف میکنی و تا بزور سوار ماشینم نکردمت خودت سوار میشی و ساعتی مهمونم هستی که دیگه کم مونده از دستت داد بزنم و خیابون رو بهم بریزم. و ساعتی بعد بود که با اصرارهای فهام که بازومو گرفته محکم بطرف ماشینش برده بود پشت میزی در کافی شاپ نشسته بودیم و من جرعه ای از قهوه ی داغم رو میخوردم بلکه گلوم خیس بشه. فهام که نگاهش از صورتم کنار نمیرفت گفت: اصلا میدونی چه بلایی سر خودت و خودم آوردی دختر دیوووونه!؟ با اون غذاهای خوب و خوشمزه ت کمی چاق شده بودم که تمام گوشتهای تنم در این چند روز ریخت بی انصاف! نگاهمو کنار کشیدم و گفتم: منِ دیوونه محبت کردم بی انصافی دیدم. بنظرت از کی میخواستم یاد بگیرم انصاف رو خل وضع؟! فهام خنده ی لباشو جمع کرد و محکم خودشو جلو کشیده گفت: تو رو خدا حورا، تو که اینهمه شمر و یزید نبودی دختر! چه بلایی سرت اومده؟ به روح مامانم قسم، از اول هم من بلاتکلیف این زندگی بودم و کلا نمیدونستم چی به چیه. فقط میدونم اینجانب خل وضع، دور خودم حصار کشیده بودم و دیگه خیال ازدواج نداشتم درحالیکه محسن خان و دخترعموم هم اصرار داشتند خدا تورو تنها برای من آفریده و تویی که میتونی روح زندگی رو به خونه ام برگردونی! مشکل فقط اینجا بود نه جای دیگه! سری تکون دادم و محکمتر از خودش گفتم: بازم قبول نیست. فهام با اخم نگام کرد و جواب داد: ماشالا تو که مغزت رو آهنی کردی و هیچی توش نمیره شکرخدا. اصلا اینجوری فکر کن، اگه خدای نکرده تو فهام رو می دیدی و عاشق صاحبکارت میشدی ولی من تورو پسند نمیکردم میدونی چه بلایی سرت میومد؟ من کسی نبودم بدون عشق و علاقه، محض رضای خدا ازدواج کنم. والا بجز تغییر چهره راه دیگری به ذهنمون نرسید که ببینیم من چه تصمیمی میگیرم. اما.... راست میگی... ما اشتباه کردیم. میدونی کی اشتباه کردیم؟ 💙🌸عشقام گاهی که نمیتونم رمان رو آماده کنم به بزرگی و محبت خودتون ببخشید. باور کنید برای منم که توی خونه گیر کردیم اعصابی نمونده. اصلا دلم به نوشتن نمیره و خیلی بی حوصله م. یادتون باشه همه رقمه عاشقتونم ولی واقعا با این اوضاع دارم کم میارم. سعی هم میکنم تا جاییکه بتونم رمان رو برسونم💙🌹💙🌹 دل ما را نه شب تار به این روز انداخت نه پریشانی دلدار به این روز انداخت رنگ رخساره‌ام از شرم نشد سرخ، مرا شعله‌ی‌ آتش اقرار به این روز انداخت خنده از چهره‌مان دور نمی‌شد، ما را خونِ دل خوردنِ بسیار به این روز انداخت حال ما را که به هجران تو عادت کردیم باور وعده‌ی دیدار به این روز انداخت طاقتم طاق شد از مرحمتش، اما شکر گفتمش :"بیش میازار"، به این روز انداخت #نفیسه_سادات_موسوی ‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌ ‌‌ ‌https://t.me/joinchat/AAAAAFKIdMqZtGCzD2CV4w 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: نشر رمانهای کانال با نام نویسنده یا فایل کردن آنها به هیچ عنوان...... به هیچ عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. تمامی رمانها هم در وزارت ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن مجوز برای چاپ هستند.🔥🔥🔥