Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

69
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدونودوپنجم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 بدون اینکه بیرون بره کمی بلند گفت: دختره‌ی بی‌تربیت که اصلا شبیه آدمم نیستی! با این زبونت پسر منو از راه بدرش کردی و براش نقشه ها کشیدی اینجوری دنبال خودت راهش انداختی نه؟ فکر نکن من مُردم و اجازه میدم پسرم لحظه ای بهت فکر کنه که حالا بخواد تورو زن زندگیش بکنه. خودم با دستای خودم آتیشش میزنم و نمیذارم اینکار اتفاق بیفته اینو مطمئن باش! از امروز اگه به پروپای پسر من بپیچی و سعی کنی خودتو توی چشمش جا کنی، من میدونم و تو که بلدم باهات چیکار کنم سر از اون یکی دنیا دربیاری و منصور رو برای تمام عمر فراموش کنی! اینو آویزه‌ی گوشت کن منصور لقمه‌ی دهن تو نیست براش تله گذاشتی! این لقمه خفه ت میکنه و نمیذاره نفسم بکشی! فکرم نکن منصور اونقدر داره به من نیازی نیست. کافیه انگشتمو از روش بردارم تا تبدیل بشه به یکی مثل تو! اینم توی گوشت فرو کن، از این لحظه منصور بی‌منصور دختره‌ی هرجایی؟ فقط لرزش دست و پام و بهم خوردن حالمو احساس می‌کردم. نه اشکی، نه حرفی، نه فکر کردنی بلکه چیزی یادم بیاد و تحویلش بدم! کلا مغزم خالی خالی بود و فقط میلرزیدم. چنان از کنارم گذشت و بیرون رفت حال نداشتم برگردم و درو پشت سرش ببندم. صدای راه افتادن ماشینی رو شنیدم و همچنان همچنان خشکم زده بود. همونطور که بیحرکت ایستاده بودم و اصلا نمیتونستم لرزش بدنمو جمع کنم بشدت تمام میلرزیدم. حال نداشتم قدمی از قدم بردارم و خودمو سر شیر آب برسونم که صدایی از پشت سرم تند گفت: مامانم از اینجا میرفت بنفشه؟ بنفشـــــــــــــــــه؟ چشمم به منصور افتاد که داخل حیاط شده روبروم ایستاد. وقتی حال بد و بدن لرزانمو دید بوضوح رنگش پرید. تند درو بسته لحظه ای دیگه محکم توی آغوشش بودم. چنان منو بخودش میفشرد که اشکام سرگرفتند. هیچی احساس نمی‌کردم. اصلا فکر هم نمی‌کردم توی آغوش منصور چه غلطی دارم میکنم و اگه مامان و بابام از در وارد بشند و مارو اینجوری ببینند چه اتفاقی میفته! اصلا اصلا اصلا به الم شنگه ای که راه میفتاد فکر نمی‌کردم. به هیچی فکر نمی‌کردم و فقط حرفهای مادرش بود توی گوشم زنگ میزد و بدتر از همه کلمه‌ی هرجایی بود هرلحظه روی سرم خراب میشد! کمی که حواسم جمع شد، خودمو از آغوشش بیرون کشیدم. گریان و با هق هق گفتم: برو............ فقط برو....... منکه بهت گفتم اینکار شدنی نیست و ول معطلی! فقط... فقط میخواستی منو اینجوری خرد کنی! فقط میخواستی منو اینجوری داغون شده ببینی.......... الان دیدی مگه نه!......... فقط میخواستی مامانت هرچی دلش خواست بهم بگه!... که گفت! گریان بلندتر گفتم: برو منصور.......... برو فکر کن بنفشه ای نیست تو بهش فکر کنی! دیگه نمیخوام ببینمت. خواهش میکنم برو و دیگه اینورا دیده نشو... خواهش میکنم! به پهنای صورتم اشک میریختم. مخالفت مامانشو مطمئن بودم و از حرفهای منصور حس کرده بودم راه سختی در پیش داریم. ولی اینجوریش اصلا به مغزم هم خطور نکرده بود! لحظاتی بدون حرف، نگاه غمگین و نگران و پراز یاسش رو بصورتم دوخت. فقط هق هق می‌کردم و حرف میزدم که دوباره منو توی آغوشش کشید. در آغوشش کشید و لباشو دم گوشم چسبونده فقط لرزان گفت: بنفشه جان من معذرت میخوام. من از عوض مامانم یه دنیا عذر میخوام. خواهش میکنم! هق هقی کردم. چقدر چقدر چقدر میخواستمش خداایـــــــــــا! @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄