Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

76
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_پنجاه_وهفتم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان در سکوتم نگاهم همچنان به فهام بود که ادامه داد: اشتباهمون اونجا بود که راستش تو با قیافه ی نجیب و جذاب، بیشتر از همه خصوصیات اخلاقی و حاضر جوابیت و حتی قدم برداشتن های معقولت، همان جلسه ی اول ملاقاتمون برای خودت جایی کنج قلبم باز کرده بودی که هر لحظه حواسم بطرفت پر می کشید. اما منکه خاطره ی خوبی از گذشته م نداشتم بشدت و با سرسختی تمام حرف و انتخاب دوباره ی دلمو پس میزدم و به اصطلاح داشتم در برابر خودم و انتخاب بقیه مقاومت میکردم تا فقط بتونم حرفمو به کرسی بنشونم. اما اشتباه محض بود. باید همان موقع حسم رو به محسن خان میگفتم و فهام رو در همون جلسه های اول به هر صورت وارد میدان میکردیم تا مشکلات متعدد بعدی پیش نمیومد. شاید اگر همان اول به تو می گفتیم مقتدر کلا یه شوخی هنری بود برای تشخیص میزان درک و زرنگی تو، که تو هم از آزمون سربلند بیرون اومدی و حتی سن مقتدر رو درست حدس زدی و خیلی روشن گفتی کودک درون مقتدر ۳۰ سالشه، اونموقع شاید فقط با کچل کردن محسن خان توسط شما علیامخدره همچی ختم به خیر میشد و من و شما خیلی جدی کم کم با خصوصیات اخلاقی هم آشنا می شدیم و برای آینده مون بد یا خوب تصمیماتی میگرفتیم. اما همچی گناه من بود. اولا بخاطر کله شقی هام شرمنده ی محسن خان و دختر عموم بودم و نمی تونستم همون اوایل خیلی راحت چیزی رو بروز بدم. حتی گاهی زنگ میزدم و به شوخی و جدی می گفتم بابا بیاید این دختر محسن خان رو از برق بکشید و بردارید با خودتون ببرید که امروز کلی فحش بارانم کرده که سرم از فحشهای تازه شنیده داره سوت می کشه و چشمام باز مونده این دخترتون اینهمه فحشهای چارواداری رو از کجا بلده! دوما میخواستم فرصتی بخودم و انتخاب بعدی زندگیم بدم و فقط میخواستم بیشتر بشناسمت و اشتباه قبلیم رو تکرار نکنم که واقعا دیگه تحمل تکرارش رو نداشتم. من یه فرد کاملا احساسی و عاشق پیشه بودم که دلم برای یه عشق اهورایی در تب و تاب بود اما نه با هر کسی! دلم میخواست دوباره عاشق کسی بشم که ارزشش رو داشته باشه تا زندگیمو تمام قد فداش کنم و خودمم از عشق و صداقت و صافی و پاکی زندگیش برخوردار بشم. ولی حیف.... حیف داستان اونجوریکه دلم میخواست پیش نرفت. البته راستش من راضی بودم. همه رقمه و دلخواهانه کنارت بودم و با زیر و بم زندگیت لحظه به لحظه کنارت زندگی میکردم. زمانهایی که بریده و خسته از مشکلات بطرف مقتدر پرواز میکردی و درددلهامون شروع میشد، حس میکردم کنار هم نشستیم و در عین اینکه مهربانانه بهم تکیه دادیم و پشت و پناه همدیگه ایم، داریم مشکلاتمون رو حل می کنیم. و چقدر هم خوب از عهده اش برمیومدیم. وقتی مریض احوال خونه ام بودی و توی اتاقت در حال استراحت، بعد خونه رو ترک کردی فهام رسما سکته کرده بود. فقط چند قدم با من فاصله داشتی و واقعا نمیدونستم اگه منو میدیدی چه اتفاقی میفتاد. اما .... اما در این چند روز بارها و بارها آرزو کردم کاش همون روز از همچی باخبر میشدی و کارها به اینجا نمی رسید. اونروز من حتی جرات نکردم بطرفت برگردم، اما اگر بدونی با چه وضعیتی خودمو به درمانگاه کنارت رسوندم همین لحظه و همین جا مقتدر رو می بخشی. فقط داشت جانم در میرفت که حورای مقتدر اونهمه مریض احوال خودشو مجبور کرده بود برای پختن غذا خودشو به زحمت بندازه. خودمو به کنارت رسوندم و راستش وقتی لبهای بی قرارم روی پیشونی داغت نشست، دل تنگ و عاصی از اینهمه پنهانکاری نوک سوزنی آرام گرفتم. کاش کاش کاش همون موقع خودمو معرفی میکردم کار به اینجاها نمی کشید. با افسوس سری تکون دادم و چشمامو بستم. هنوزم که هنوز بود لبهای مقتدر رو روی پیشونیم حس میکردم و دلم پر از ذوق میشد. اما راستش هیچوقتِ خدا مطمئن نبودم واقعا اینکار اتفاق افتاده یا نه! فهام آرام گفت: حورا.... 👇👇👇👇👇👇 چشمام باز شد. نگاهش بصورتم بود. آهسته زمزمه کردم: ولی افسوس زندگی مثل ساعت نیست بشه عقربه هاشو عقب کشید و دوباره شروع کرد. مجبوری پا به پاش حرکت کنی و جلو بری چه خوب چه بد، و چه خاطراتی برامون می مونه که گاهی تا ته دل آدمو می سوزونه! فهام تند گفت: درسته زندگی مثل عقربه های ساعت در حال حرکت و گذشتن هستش، ولی میشه از بعضی اتفاقها چشم پوشی کرد و دوباره زندگی رو از نو شروع کرد. باور کن حورا خیلی کارها میشه کرد. بخدا قسم، اولین بار که پای فیلمت نشستم و توی شیطون بلایِ باسلیقه، با اون زبان تند و تیزت که سر تا پای مقتدر رو با حرفات می شستی و می رفتی و می سابیدی، همونموقع دلم برات رفته بود. فقط میدونم غش غش می خندیدم و تنها محو و هلاکت بودم همین! تمام تلاشهاتو برای تمیز کردن خونه می بلعیدم و دونه دونه