Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

78
ی حرفها و ناسزاهات رو با جان و دل فرو میدادم و اگر بدونی بعد از مدتها چقدر خندیده بودم بخودت یه احسنت گنده تحویل میدی. یادمه فقط گفتم محسن خان دست مریزاد داری با این دانشجوی زبلت! اینهمه مدت کجا پنهانش کرده بودی مرد حسابی؟ تو با حرفها و کارهات و محبتهای دورادورت منو اهلی خودت کرده بودی. هیچوقتِ خدا هم نفهمیدی روزهایی که بودی چطور خودمو بخونه میرسوندم تا فقط عطر و بوی تو رو با تمام وجودم حس کنم. باور میکنی تک تک حرفها و ناسزاهایی که برام می شمردی رو از حفظ بودم؟ باور میکنی چنان خودمو به پیوی تو میرسوندم و پای حرفات می نشستم انگار قحطی زده ای بودم که به آب و غذا رسیده باشه! دختر، من لحظه به لحظه با تو نفس می کشیدم و رشد میکردم. من در زندگی تاریک و سوت و کورم، کورسوی امیدی یافته بودم که نور و امیدش از خورشید سوزان هم بیشتر بود! من صفای قلبت رو توی صورتت دیده بودم که داشت می درخشید. بخدا دلتنگی های مقتدر برای حورا رو حد و اندازه ای نبود! گاهی که نمیتونستم تحمل کنم خودمو جلوی دانشگاه یا مقابل خونه تون میرسوندم و دورادور تا میتونستم می بلعیدمت و ازت انرژی میگرفتم بعد دنبال کارهام میرفتم. الان انصاف نیست تو اینهمه بمنِ عاشق سخت بگیری و منو از بیخ و بن داغون کنی! بعضی از کارها و اتفاقات رو پای زیادی عشق بزار و از روشون بگذر باانصافِ بی انصاف! نگاهم بصورتش دوخته شده بود. بفهمی نفهمی حرفاش دردی از دلم برمیداشت... راستش ... بازم دوستش داشتم... بخدا دوستش داشتم... اما... اما باهام بدجور بازی کرده بود! زمزمه کردم: به قلبت رجوع کن... خودتو جای من بزار... اگه تو حورا بودی در این شرایط چیکار میکردی؟ بدون لحظه ای تامل جواب داد: بخدا چشمی از فهام درمیاوردم اونورش ناپیدا! تا آویزه ی گوشش باشه و دیگه اشتباه به این گندگی ازش سر نزنه! غمگین با چشمانی که به اشک می نشست لبخندی تلخ زدم و گفتم: پس هنوز خیلی کار دارم و چشماتو درآوردن مونده! بچرخ تا بچرخیم جناب زندِ مقتدر فهام لبخندی مهربان و عاشق کش بصورتم زد. انگشتان دست راستش رو روی چشم راستش گذاشت و گفت: به دیده منت، قبول دارم و برای تنبیهت هر چی که باشه در اختیارتم. فقط یادت باشه همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی... فقط نگاهم به دستش بود که روی چشمش گذاشته شده بود و .... منم مثل خودش دلم براش رفته بود.... بدهم تکیه به تو شانه شدن را بلدی؟ گرمی ثانیه ای خانه شدن را بلدی؟ تو که ویرانه کننده است غمت می دانم خوردن غصّه و ویرانه شدن را بلدی؟ آنقدر سوخته قلبم که قلم می سوزد شمع گریان شده، پروانه شدن را بلدی؟ مرغ عشقی شده دل میل پریدن دارد بال و پر در قدمت لانه شدن را بلدی؟ می نویسم من عاشق فقط از قصّه ی تو در غزل های من افسانه شدن را بلدی؟ اشک شب های سحر سوخته ام پیش کشت تلخی گریه ی مردانه شدن را بلدی؟ هر کسی دیده مرا شاعر "مجنون" خوانده تو بگو "لیلی" "دیوانه" شدن را بلدی؟ این همه ناز کشیدم بشوم معتکفت بدهم تکیه به تو شانه شدن را بلدی؟ ‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌ ‌‌ ‌https://t.me/joinchat/AAAAAFKIdMqZtGCzD2CV4w 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: نشر رمانهای کانال با نام نویسنده یا فایل کردن آنها به هیچ عنوان...... به هیچ عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. تمامی رمانها هم در وزارت ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن مجوز برای چاپ هستند.🔥🔥🔥