Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

85
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدونودوششم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 اینبار حواسم جمع بود و تند کنارش زده محکم گفتم: من دلسوزی نیاز ندارم منصور، فقط از خونه‌مون برو بیرون! نگام کرد. گفت: خودم این عشق و خواستن رو به آخر میرسونم و بهت قول میدم باهات ازدواج کنم. بذار مامانم با خودش و عقایدش که فقط بدرد خودش میخوره بجنگه! من سر حرفی که زدم هستم حتی اگه جونمو سرِ اینکار بذارم! لرزان و بدون حرف با دستم درو نشونش دادم که فقط گفت: باشه میرم. تو فقط بخودت مسلط باش. بطرف در راه افتاد. گفتم: دیگه نمیخوام ببینمت هیچوقت...... هیچوقتِ خدا............ به هیچ عنوان... درو که باز می‌کرد گفت: ولی من میخوام همیشه ببینمت. همه وقت ببینمت و هر جایی که باشی هم ببینمت. همه جا حتی توی قلب و یادم که فقط هم با تو ازدواج میکنم. اینم از من! در بسته شد و دیگه نفهمیدم بیرون اومدنش رو از خونه‌مون کسی دید یا نه! فقط پریشون و آواره خودمو کنار شیر آب رسوندم. درحالیکه حرفهای منصور توی گوشم زنگ میزد صورت سوزانمو با اشکهای جاری زیر آب خنک گرفتم. اینکار به هیچ عنوان... به هیچ عنوان... به هیچ عنوان شدنی نبود! فقط منصور اصرار داشت که اونم در خیالی خام بود. و من....... و چقدر او را او را با تمام وجود میخواستم... 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 بشدت میلرزیدم و اصلا نمیتونستم خودمو به هیچ صورتی کنترل کنم. چنان بهم ریخته بودم اگه همون لحظه میگفتند بمیر، بدون تردید چشمامو بسته با رضایت تمام می‌مردم! احساس می‌کردم منصور منو به بازی گرفته! زمانی که کاملا مادرشو می‌شناخت و میدونست اینکار شدنی نیست چرا این رابطه رو شروع کرده بود و باعث شده بود اینچنین تحقیر بشم! منکه اول کار بهش گفته بودم اینکار شدنی نیست! دوباره مشتی آب بصورتم پاشیدم. کمی آب خوردم ولی داغونتر از اون بودم حالم به این زودیا خوب بشه. وقتی بالشی زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم، مثل اینکه با پتک به تمام بدنم میکوفتند و کم می‌موند از حال برم! حرفها و حرکات تحقیرآمیز مامانِ منصور لحظه ای از جلوی چشمام دور نمیشد. منصور چه مهربانانه و بدون اجازه منو در آغوش کشیده بود که هرآن جلوی چشمم بود. ولی آخر این ماجرا چی میشد رو نمیدونستم. فقط کاش خدا کمکم می‌کرد و زنیکه به خونه‌مون نمیومد. ولی اگه میومد و چیزایی میگفت، اونموقع هم بابامو داشتم کمکم می‌کرد و نمیذاشت مامان خیلی اذیتم کنه! بابام حتما درکم می‌کرد. وقتی بابا خونه اومد هنوز مامان برنگشته بود. اوج بیحالیمو دید و تند برام شربت آبلیمو درست کرد. کنارم نشست و همچنانکه اجبارا شربت رو بخوردم میداد گفت: حتما گرمازده شدی! توی این گرما که به کلاس خیاطی میری آخرشم اینجوری میشه دیگه! راستی منصور، صاحب این ساختمون روبرویی بازم برای آب خونه‌مون اومده بود؟ قلبم ایستاد. اصلا نمیتونستم دهنمو باز کنم و جوابشو بدم. وقتی بابا نگاهمو دید بدون حرف و متعجب نگاش میکنم گفت: یکی از همسایه ها میگفت مثل اینکه از دور دیده از خونه‌ی ما بیرون اومده، منم گفتم گاهی برای ساختمانشون آب میبرند. کمی خیالم راحت شد که منصور رو از دور دیدند و صدرصد نمیتونستند گزارش رد کنند. آهسته گفتم: شاید اشتباه دیدند. منکه اومدم مامان خونه نبود و از وقتی اومدم حال نداشتم دراز کشیدم. حتی زنگ خونه مونم زده نشده! احتمالا اشتباه دیدند. بابا سری تکون داد و چیزی نگفت. اونشب رو چه جوری با چه دلهره ها و چه اعصاب داغونی گذروندم نمیدونم. ته دلم بشدت خالی شده بود و احساس می‌کردم در برابر مادر دریده‌ی منصور خیلی بی‌پناهم! @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄