Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

78
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_پنجاه_وهشتم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان حرفهامون تموم بود. آروم بلند شدم. جدی گفتم: خداروشکر همه جوره بهم حق میدی. ولی بحدی رنجیدم که از حرفم برگشتنی در کار نیست. پس هیچی نمیگی و از این لحظه به بعد حورا رو فراموش میکنی. من نیستم جناب زند.... تموم هستیم... شما و مقتدر به خیر و من بسلامت همین... بعد بدون اینکه صبر کنم دوباره چیزی بشنوم راه افتادم. قلبم باهام راه نمیومد اما باید فهام تنبیه میشد. قلبم هم باید تنبیه میشد با این انتخابش! کنار در کافی شاپ که رسیدم فهام از پشت سر بلند گفت: حورا خیلی بی انصاف شدی خیلییییییی... لحظه ای ایستادم. نیمه برگشتم که دیدم افرادی که توی کافی شاپ بودند همه شون با سری بالا آورده ما رو نگاه می کنند. لبخندی تلخ روی لبم نشست. گفتم: لیلیِ بی انصاف بی دلیل کاسه مجنون نمی شکست... و چشمام ناخواسته روی هم اومد. دوباره راه افتادم و داشتم از در خارج میشدم که شنیدم یکی گفت: درسته دخترا کلا بی انصاف و خیلی نازنازی و لوس تشریف دارند، ولی خودمونیم اگه از صمیم قلب بفهمیم صاحبِ همیشگی لبخندِ یه دختر بودن چه لذتی داره ‏هیچوقت اشکِش رو در نمیاریم. دوباره برگشتم و نگاهم به روی صاحب همون صدا نشست. گفتم: گاهی لوس هستیم درست، گاهی نازنازی هستیم درست، گاهی بی انصاف هستیم اونم درست، ولی خواهش می کنم گاهی، فقط گاهی به اندازه ی همین دخترهای لوس مرد باشید. اینو آویزه ی گوشتون کنید یه زن هیچوقت عاشق قیافه تون نمیشه. اونچه که یه زن رو عاشق یه مرد میکنه امنیتی هستش که در شانه های یه مرد پیدا میشه. امنیتی که آرامش و غرورش حرف نداره... در دنبالم بسته شد. دیگه چیزی نمی شنیدم و کنار خیابان دستم برای تاکسی بلند شد. سوار شدم که نگاهم روی فهام نشست. کنار در کافی شاپ ایستاده بود و با حسرت چشم بمن داشت. وقتی وارد خونه شدم دلتنگ بودم شدید، اما بفهمی نفهمی حالم خوب بود. فهام رو چنان در دلش جای داشتم عمرا بیخیالم میشد. اما باید تنبیه میشد همین. دستم روی قلبم نشست. مقتدر... چقدر دلتنگ مقتدر سنگ صبورم بودم! چقدر در این لحظات جاش خالی بود. همیشه ی خدا به موقع سر میرسید و پای حرفها و گله ها و درددلهام می نشست. اما... الان... طرف فهام در اومده بود.... ولی باز هم... باز هم... باز هم دلتنگش بودمممممممم... تصمیمم جدی بود و دیگه با فهام و مقتدر کاری نداشتم. بشدت می سوختم و می ساختم و نمی تونستم این دو نفر رو در هم تلفیق کنم و باورشون کنم. مقتدر برای من همان پشتیبان با دلگرمی خاص خودش بود که بهش عادت کرده بودم و فهام... یه عشق بود. الان آدمش رو میخواستم بیاد و این پشتیبان و عشق رو در هم عجین کنه و یه آدم خاص از مجموع هردوشون بیرون بیاره. دو روز گذشته بود و من بزور تحمل کرده بودم. پیامهای فهام و مقتدر روی هم جمع میشد اما من همان دختر لوسی بودم که پسر توی کافی شاپ گفته بود و اصلا نگاهی هم به پیویها و پیامهاشون نمینداختم. روز سوم بیخبریم از فهام و زجرکش شدنم بود که عصر زنگ خونمون بصدا دراومد. داداشم بود که با حالی خاص وارد خونه شد. به فردی شبیه بود انگار کلی حرف برای گفتن داشت. وقتی فنجان چای رو مقابلش گرفتم برداشت و گفت: حورا، به عنوان داداشت میخوام بپرسم آخرین تصمیمت در مورد فهام زند چیه؟ والا خودتم که خبر داری، از تمام تحقیقاتم حتی نوک سوزنی خبر بد نگرفتم و همه به سرش قسم می خوردند. خودشم که گفته ذره ذره ی شرایط تورو درک میکنه. الان چرا دست دست میکنی رو نمی فهمم! متعجب نگاش کردم. پس باز فهام جنبیده بود و خودشو به داداشم رسونده بود. آروم گفتم: دست دست نمی کنم. کلا جوابم منفی هستش. میتونید اینو بهش بگید و کارو یکسره کنید. 👇👇👇👇👇👇 ابروهای داداشم بالا رفت. مامان گفت: والا من بارها گفتم بازم میگم، یه اتفاقاتی داره توی این خونه و بیرون میفته که من فعلا نامحرمم. بخدا منم این خواستگار حورا رو خیلی دوست دارم و مورد پسندمه. فقط این دختر خل چرا ادا در میاره رو هنوزم نفهمیدم! داداشم گفت: امروز اداره بودم که دیدم فهام به دیدنم اومد. اومده بود و دوباره حورا رو از من خواستگاری میکرد. والا بلّا من اگه دختر بودم تا الان بله رو داده بودم و حتی عقدکنانم هم راه افتاده بود. این دختر چه ایرادی میتونه روی خواستگار پروپا قرصش بزاره رو نمی فهمم بخدا! لبخندی زدم و آروم گفتم: باور کنید روی مردم ایرادی نمیزارم. فقط هنوز خیالی برای ازدواج ندارم. بزور هم نمیشه کسی رو برای شروع یه زندگی آماده کرد. من نیستم فقط همینو میدونم. اونروز هر چقدر نصیحتم کردند و پند و اندرز روی دایره ریختند اثری نداشت که نداشت، حالا مرغ من فقط یک پا داشت. دلتنگی دوطرفه هم دمار از پدرم درمیاور