Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

81
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدونودوهفتم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 صبح وقتی پا به حیاط گذاشتم اول از همه چشمم به منصور افتاد. گوشه ای از ساختمون خودشو مشغول کرده ولی یه نگاهش به خونه‌مون بود. حتما نگرانم بود. همچنانکه دلم میلرزید و بشدت هواشو کرده بودم یه دل سیر نگاش کنم، سرمو پایین انداختم. با یادآوری آغوش محکم و امنش چشمام پراز اشک شد و بطرف باغچه هام رفتم. تا زمانیکه داخل خونه برم همونجاها مشغول بود و مثلا هم کار می‌کرد و هم منو نگاه می‌کرد. میدونستم نمیتونه ترکم کنه. ولی بلاخره که مجبور بودیم همدیگه رو ترک کنیم! تا زمانیکه حیاط بودم اصلا نگاش نکردم. اونروز رو باتمام دلتنگیام گذروندم و دیگه ندیدمش. خداروشکر از مامانش توی خونه‌مون هم خبری نشد و حدودا کمی آرامش بهم برگشته بود. دو سه روز گذشت و همچنان به کلاس رفتن رو ادامه میدادم. اونروز تازه نصف راهِ کلاس رو رفته بودم و از سر یه کوچه میگذشتم که باصدای منصور بطرفش برگشتم. درحالیکه یه پاش روی زمین و یه پاش داخل ماشینش بود صدام می‌کرد. نگاش کردم و سراپای مغرور و خواستنی شو بلعیده سری تکون دادم. خواستم بگذرم پراز ابهت گفت: بنفشه خواهش میکنم! کار زیادی باهات ندارم. فقط یه لحظه! با چنان لحنی گفت دلم بشدت تمام لرزید. هم دستوری و آمرانه بود، هم عاشقانه و پراز احساس، هم مملو از خواهش. دوباره نگاش کردم. با چشمان جمع شده سری برام تکون داد یعنی بازم خواهش میکنم. آروم بطرفش رفتم. گفتم: نمیخوای قبول کنی اینکار شدنی نیست؟ نمیخوای قبول کنی من برای تو آفریده نشدم؟ نمیخوای قبول کنی مامانت مثل یه سد نمیذاره این اتفاق بیفته؟ منصور، هرچند دلم پیشت گیره ولی فراموشت میکنم قول میدم. من از جونم سیر نشدم با مامانت در بیفتم و آبروم رو برای یه خواستن ساده و بی‌آلایش همه جا ببره و هزار انگ بهم بچسبونه! خواهش میکنم باهام کاری نداشته باش. خواهش میکنم. جلوتر اومد. بازومو گرفت و گفت: اینجا دم خیابونه نمیتونیم حرف بزنیم. لطف کن بشین ماشین. درحالیکه چشمام باز شده بود گفتم: اصلااااااااااااا! نمیتونم منو ببخش. مامانت فقط با تبر گردنمو میزنه دیگه هیچی! بازومو گرفت. با لحنی خنده دار گفت: مامانم هیچکاری نمیتونه باهات بکنه چون منو داری. از منم نترس که باهات کاری ندارم و نمیخورمت. فقط چند کلمه حرف دارم میخوام بهت بزنم. بهم اعتماد داشته باش بنفشه! اگه نمیگفت هم بهش اعتماد داشتم. بنظرم مردی بود آدم میتونست تمام عمرشو بهش اعتماد کنه و بهش تکیه بده! لبخندی بیحال زدم و آروم کنارش نشستم که راه افتاد. هراسان و تند گفتم: منصوووووور کجا؟؟؟! محکم توقف کرد. نگاهی عمیق بهم کرد. جدی و با ابهت گفت: یا بهم اعتماد داری یا نداری کدوم بنفشه؟ میخوام تکلیفم همین الان مشخص بشه. نگاهمو بصورت و چشماش دوختم. به اندازه‌ی تمام دنیاهام بهش اعتماد داشتم. کلا نمیتونستم باور کنم شاید فرد بد و کلاشی باشه که هدفش سواستفاده ازم باشه. آروم گفتم: همیشه بهت اعتماد داشتم............ بریم! @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄