Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

83
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_شصتم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان صبح که از خواب بیدار شدم فقط میدونم به هیچی فکر نکرده آه بلندی از ته دلم بیرون سرید. امروز کمی آرام بودم، ولی چه روزهایی رو گذرونده بودم و چقدر خسته و شاکی بودم رو فقط خدا میدونست. اما بدتر از همه شون و عذاب آورترین شون، نداشتن کسی بود که تمام فکر و ذکر و خیالت رو پیشش جا گذاشته بودی! دستم بطرف گوشیم رفت. پیامکی از یک ناشناس داشتم. نوشته بود: حورای من، تو را به جان عزیزترین داشته ات قسم کمی با من راه بیــا،... من برای به دست آوردنت از پا افتاده ام! اشکی توی چشمم دوید. با همدیگر چه کرده بودیم! بیشتر از همه با من چه کرده بودند! اما تصمیم آخرینم دیشب گرفته شده بود و امروز همچی باید جوری خاص تمام میشد. و من همین الان به شروعی تازه می اندیشیدم. مهری ندانسته و از چیزی خبر نداشته، چیزهای زیادی رو برام روشن کرده بود که من از شدت خشم و ناراحتی هام حتی ذره ای بهشون فکر نمیکردم. اما از دیروز ... روی تخت نشستم و با خودم زمزمه کردم: گاهی قشنگترین جمله دنیا میتونه توی سه کلمه خلاصه بشه "نترس، من‌ باهاتم". و فهامِ شیطونِ من روزها بود این جمله رو برام تکرار نه، داد میزد ولی من گوشم به حرفاش بدهکار نبود. مهربونی و عشقش رو نمی دیدم و فقط ماجراهایی رو می دیدم که دلمو به درد آورده بود. وقتی میز صبحانه رو جمع کردم ساعت از ۹ گذشته بود. مامانم برای آش پختن نقشه ها داشت و منهم قرار بود مثلا سر کارم به دانشگاه برم. از خونه که بیرون اومدم دلم بفهمی نفهمی می کوبید اما نگاهم در اطراف چرخی زد. خدایا همه ی دنیا رنگ روشن و براق و خیلی پررنگتر شده بود. اصلا دنیا قشنگتر شده بود همان دنیایی که روزهای مدید تیره و تار بود. دست چپم از زیر شال روی قلب لرزانم نشست و نوازشش کرده راه افتادم. دست راستم ناخواسته داخل کیفم رفت و روی کلیدها و جاکلیدی خونه ی مقتدر نشست که فشاری بهشون دادم. لحظه ای ایستادم... ولی از آسمون سنگ هم می بارید تصمیمم عوض نمیشد. الان من مهمان و مسافری بودم عزیز، به کجا؟ از قلب من به قلب او! واقعا هم نمیدونستم این مهمون بودن من منطقی بود یا نه؟ ولی من انجامش میدادم چون دلم میخواست و همین یک کار خوشحالم میکرد. وقتی سر کوچه ی مقتدر ... فهام ... رسیدم اخمهام بشدت در هم رفت. ولی لبخندی خاص مهمون لبام شد که راستش نتونستم جلوشو بگیرم. حس خوبی بود این حال که ندونی داری از خشم می ترکی یا دلت داره ضعف میره برای دیدنش! فقط گفتم: الهی گوربگور نشی پسر که اینچنین آواره م کردی. نمیدونم و بلد نیستم چیکار کنم باهات. ولی راستش... از درون مثه یه مادر که انتظار اومدنِ بچه شو میکشه دلتنگتم. کلید رو به در انداختم و آرام و هراسان نگاهی به حیاط کردم. ماشینش نبود. ساعت نزدیک ده و نیم بود و صدرصد الان توی فروشگاهش بود. وارد حیاط شدم و نگاهم کل ساختمان رو بلعید. چقدر دلتنگش بودم این خونه رو. از پله های حیاط جوری دلتنگانه بالا میرفتم که دلم میخواست تا جاییکه میتونم به مقتدر فحش و ناسزا بدم که میدونستم فحش دادن واقعا یه چیز دیگه بود و دلم بطرزی خاص خنک میشد. وارد خونه شدم و اولین چیز نفس عمیقی بود که تا عمق روحم فرو دادم. بوی ادکلن مقتدر توی خونه پیچیده بود و من چقدر برای داشتنش، برای دیدنش، برای حس کردنش، بی تاب بودم. با نفسهام که تا عمق ششهام در حال دم و بازدم بودم نگاهم توی خونه چرخید. مقتدر چقدر خونه رو تمیز نگه داشته بود. پذیرایی برق نمیزد ولی واقعا تمیز و مرتب بود. شادمان بطرف آشپزخونه قدم برداشتم. انگار آخرین باری که خونه رو تمیز کرده بیرون رفته بودم، مقتدر دیگه به آشپزخونه دستی نزده بود. حتی یه ظرف کثیف هم توی ظرفشویی نبود. 👇👇👇👇👇 وسط پذیرایی ایستادم. نمیدونستم الان مقتدر... فهام منو با دوربین مداربسته ش داره یا نه، ولی امکان نداشت منو توی خونه ش ببینه و درجا زنگی بهم نزنه. امکان نداشت. بطرف اتاق کوچک خونه رفتم. همچنان تمیز و مرتب بود اما... گلدانی شمعدانی صورتی که پر از گل بود لای پنجره می درخشید. عطرش توی اتاق پیچیده بود و زیبایی گلهاش آدمو مدهوش میکرد. دستی به گلبرگهای قشنگش کشیدم و گلهاشو بوییدم. پسرک احساساتی من انگار خبر داشت خواهم آمد. شال و مانتومو در آوردم و نگاهم درون آینه بخودم افتاد. دلبرانه بخودم لبخندی زدم. بلوز دکمه دار جیگری که دو دکمه اش از بالا باز بود. شلوار سیاهی که به تن داشتم بزیبایی با بلوزم هماهنگ بود و جذابیتشون بنحو چشمگیری دیده میشد. گیره ی موهامو باز کردم که موهای فرفریم پایین ریخت و به قشنگی روی شونه هام نشست. آرام دست بردم و موهامو یکطرفه بافتم و گل سر سرخ رنگمو پای موهام نشوندم. بهتر