Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

89
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدونودونهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 صورتشو نزدیکتر آورده گفت: بهت چی گفته بودم؟ بهت چی سفارش کرده بودم؟ مگه نگفته بودم منصورو از مغزت بیرون کن. مگه نگفته بودم بهش فکر نکن لقمه‌ی دهن تو نیست! حالا داری باهاش توی ماشینش میچرخی و میخوای بهم بگی حرفام کشکه و اهمیتی برات نداره که هرکاری دلت خواست هم میکنی! فکر میکنی از روی زمین برداشتنِ اثرت برام کاری داره؟ میتونم بلایی سرت بیارم خودت از زندگیت پشیمون بشی و منصور حتی تف هم بصورتت نندازه؟ دختره‌ی پاپتی، تو سهمت از زندگی همون خونه ای هستش که توی آلونک خراب شده تون کسی پیدا نمیشه جواب آدمو بده!! دوتا سوسک توش تکون بخورند یکیش توی مستراحتون میفته. حالا تو داری برای منصورِ من و کاخش نقشه میکشی سیندرلای بدردنخور! سیندرلا لااقل زیبایی داشت که تو اونم نداری دختره‌ی بی‌شعور! فکر میکنی من امثال تورو برای کلفتی خونه‌ام قبول میکنم حالا تو به عروس سبحانی ها شدن نقشه کشیدی؟ اینبار یه سیلی بهت زدم یادت بمونه، دفعه‌ی بعد میدونم چه بلایی سرت بیارم ایکبیری آدم نما! بعد کم موند صورتشو بصورتم بچسبونه که گفت: شیر فهم شدی یا دوباره بهت بفهمونم!؟ چی داشتم بهش بگم! فقط اشک بود میریختم و جرات نمی‌کردم با اون خشمی که صحبت می‌کرد چیزی بگم! توی دلم زمزمه کردم: منصور الان کجایی بپرسی بهت اعتماد دارم یا نه؟ اعتماد دارم، ولی وقتی بهت نیاز دارم چرا نیستی؟ آهسته و هراسان براش سری تکون دادم که سرخ شده بطرف ماشینش رفت و سوار شد. دستمو از روی صورتم برداشتم و با خجالت از افرادی که ایستاده یا گذرا نگاه می‌کردند با دلی پراز خون بطرف خونه راه افتادم. تمام فکرم مشغول بود و اصلا نمیتونستم حواسمو جمع کنم. تنها چیزی که ذهنمو مشغول کرده بود این بود: آیا منصور اونهمه ارزش داشت بخاطرش سیلی بخورم و اینهمه توهین بشنوم! آیا ارزشش رو داشت بخاطرش اینهمه داغون باشم؟ منصور چه کرده بودی؟ چرا اجازه نمیدادی به زندگیم برسم. بلاخره مجبور میشدم وتورو هم فراموشت می‌کردم! وارد خونه شدم. اصلا نمیتونستم تحمل کنم. داشتم دیوونه میشدم. نه کسی رو داشتم بتونم حرفمو بهش بزنم، نه کسی رو داشتم راهی پیش پام بذاره و بدونم چیکار باید بکنم! سر پارچه هام نشستم و تنها تصمیمم این بود دیگه به خیاطی هم نمیرم. اگه منصور مدتی منو نمی دید حتما فراموشم میکرد. با وضعیتی به ریخته و خرد شده سعی می‌کردم اشک نریزم تا مامان که بخونه برمیگشت متوجه چیزی نشه شاید بتونم سر سلامت بگور ببرم. ساعتی نگذشته بود بابام طبق معمول جلوتر از مامان که غروبهای بلند تابستان، نوبتی حیاط یکی از همسایه ها جمع میشدند بخونه برگشت و تا وارد حیاط شد منو صدا زد. دلم گرومبی فرو ریخت. فهمیدم با این صدا زدنش که عصبانیت رو هم توش تشخیص دادم باید منتظر چیز خوبی نباشم! بابامو می‌شناختم. دیدم داخل خونه نشد و روی پله های حیاط نشسته دوباره عصبی صدام زد! دست و پام چنان میلرزید اصلا نمیتونستم خودمو کنترل کنم. بابام تا به این سن رسیده بودم یه بارم اینجوری صدام نکرده بود! بزور خودمو بطرف حیاط کشوندم. تا چشمم به رنگ و روی سرخ بابام که به سیاهی میزد افتاد دیگه مطمئن شدم اتفاقی افتاده! آروم جلو رفتم. تا چشمش بمن افتاد با دستش اشاره کرد آبی براش ببرم. تند از یخچال لیوانی آب خنک براش بردم که با یه نفس همه شو سر کشید. نگاهی عصبی بهم کرد. احساس کردم خون خونش رو میخوره. @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄