Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

85
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_شصت_ویکم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان از اتاق که بیرون اومدم چیزی توی مغزم می جنبید و آرامش نداشتم. اول از همه خودمو به طبقه ی بالا رسوندم. قلبم داشت توی دهنم می تپید و نمیدونستم بالا چیکار دارم. ولی میدونستم دارم به اتاق مقتدر میرم و اون ته ته های دلم دعا میکردم در اتاقش باز باشه و بتونم سرکی بکشم. لحظه ای نگاهم به در اتاقش افتاد که کاملا باز بود و راستش هراسان لبخندی زدم. بدون هیچ فکری با کله وارد اتاقش شدم و اول از همه نگاهم به دستگاه بالای تلویزیون افتاد. دو بار دستگاه رو دیده بودم و چراغش روشن بود. اما اینبار ... وای خداروشکررررررر خاموش بود. پس مقتدر اصلا از بودنم توی خونه ش خبردار نبود و خبردار هم نمیشد! خندان و خوشحال نگاهم توی اتاق چرخید و بوی عطر تن مقتدر با ادکلن خاصش توی دماغم پیچید. چنان عمیـــــق نفس کشیدم انگار مقتدر رو بلعیدم. با لبخندی شرمگین نگاهم چرخید. اتاق همان بلبشو بازاری بود که بود. و عکس من... در کنار عکسهای فهام همچنان روبروی تخت روی دیوار بود. نزدیکتر رفتم و نگاهی جانانه به عکس خودم و عکس فهام انداختم که کنار هم بودند. بدتر دلم تنگید و بودنش رو در این لحظه آرزو کردم، اما دستی به صورتش توی عکس کشیدم و گفتم: آخه تک سلولیِ سرتقِ جلبک، کاری کردی خودمم نمی فهمم بهت مقتدر بگم یا فهام! الان حورای بینوا بین این دو نفر گیر افتاده و بلاتکلیفه. اما راستش رو بخوای کفه ی ترازو بیشتر بطرف مقتدر متمایله و بیشتر اونو میخوام تا توی مارمولک زرنگ رو! لبی برای عکسش ور چیدم و راستش بزور از اتاق دل کندم و خودمو به آشپزخونه رسوندم. در یخچال رو باز کردم که بیشتر خالی بود و بجز کمی گوجه و خیار و میوه و نوشیدنی چیزی توش نبود. تند فریزر رو باز کردم و دعا کردم مجبور نباشم برای پختن یه ناهار ساده سری به بیرون بزنم که اصلا حسش نبود. خداروشکر گوشت و مرغ توی فریزر بود. همان بسته هایی بودند که خودم تهیه شون کرده بودم و مقتدر اصلا دستی بهشون نزده بود. برای ناهار راحتترین غذا چلو مرغ بود. با عجله شروع به پخت و پز کردم و همزمان با موجودی درون یخچال سالاد فصلی هم درست کردم که با فلفل سیاه و روغن زیتون و آبغوره واقعا عالی شده بود. وقتی تموم شدم ساعت ۱.۳۰ بود و حتی میز ناهار هم برای یکنفر آماده بود. قلبم دوباره بشدت تپید. الان باید بنحوی مقتدر رو بخونه می کشوندم. از صبح برای این لحظه نقشه می کشیدم. حتی به یاد خانم یاری هم افتاده بودم که زنگی بزنم و از ایشون کمک بخوام، ولی بعدا پشیمان شده بودم. نباید کسی می فهمید به خونه ی مقتدر اومده بودم. دستم آهسته بطرف گوشیم رفت. نقشه ی شماره چهارم از همه بهتر بود و میتونستم اجرا کنم. سیم کارت ایرانسلی که داشتم رو فعال کردم و هیچکس این شماره مو نداشت. گر گرفته حس جاسوسی رو داشتم که در حال عملیات خرابکاری بودم. آب دهنمو صدادار قورت دادم و با نفس عمیقی شماره ی مقتدر رو گرفتم. حوله رو روی دهنی گوشیم انداختم و با قلب لرزانم منتظر جواب دادنش شدم. فقط خدا خدا میکردم خودمو لو ندم و مقتدر منو نشناسه که همونجا پشت گوشی از شدت خجالت سکته میکردم. صدای بیحالش توی گوشم نشست که گفت: بله بفرمایید. نفس نصفه نیمه ای فرو دادم و گفتم: سلام آقای زند، خوبید؟ شرمنده مزاحمتون شدم. همسایه ی دیوار بدیوارتون هستم و بزور شماره تونو پیدا کردم. فقط خواستم اگه امکان داشته باشه سری به خونه تون بزنید. انگار از پارکینگتون گاهی دودی بیرون میاد. انشالا که اشتباه کرده باشم ولی بوی دود هم واقعا میاد. لطفا خودتونو برسونید ببینید ماجرا چیه! فهام فکری کرد و گفت: زحمت کشیدید که ممنونم. ولی داخل پارکینگ که چیز خاصی نیست .... تند گفتم: ولی کاش سری بزنید و خیالمون راحت بشه. واقعا بوش همه جا رو برداشته! 👇👇👇👇👇 فهام جواب داد: چشم همین الان حرکت می کنم. ممنونم از لطفتون... وقتی گوشیمو قطع کردم چنان نفسی بیرون دادم انگار مدتها بود اینکارو نکرده بودم و ریه هام بشدت در حال سوختن بود. خداروشکر نپرسیده بود کدام همسایه که ... وایییییی تازه پاهام شروع به لرزیدن کرد! با پاهای لرزانم بلند شدم و خودمو به اتاقم رسوندم. جلوی آینه ایستادم و اول از همه نگاهم به گونه های رنگ گرفته ام افتاد. درخشش چشمانم همکه جای خود داشت. با دستانی یخ زده موهامو مرتب کردم و دوباره بافتم. رژ ملایمی زدم و دستام روی گونه هام نشست بلکه از سوزششون کم بشه. الان مقتدر توی راه بود و با افکاری داغون بطرف خونه پرواز میکرد. از این به بعد ماجرارو باید خدا کمکم میکرد. من دیگه کاره ای نبودم. شالمو روی سرم انداختم و روی مبلی نشستم که کاملا در دیدرس بودم و به محض ورود به منزل دیده م