Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

85
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_دویستم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 محکم گفت: اصلا میدونی داری چیکار میکنی؟ اینهمه بهت اعتماد داشتم و عاقل میدونستمت الان اینکارو بکنی! آفرین... آفرین به تو که اینجوری منو سکه‌ی یه پول کردی. آفرین به توکه هرکی از راه رسید و دلش خواست برام دهن باز کنه و هرچی دلش خواست بگه! آفرین... کاش کوچیکتر بودی و میتونستم یه دل سیر کتکت بزنم. حیف....... فقط حیف به همه‌ی محبتها و عشقم... حیف به من... دیگه پاهام نمیتونست نگهم داره. روی زمین نشستم و به در هال تکیه دادم. فقط با لب و دهنی خشک که اصلا با هم جفت نمیشدند و قلبی پرتپش گفتم چی شده بابا! کسی بهتون چیزی گفته؟ نگاه خشمگینش رو بصورتم دوخت. با چشمانی سرخ گفت: داشتم میومدم خونه، دیدم ماشینی نگه داشت و مرد و زنی که داخل ماشین بودند مرد منو نشون داد. زنه هم با یه افاده ای پیاده شده بطرفم اومد. ایستادم ببینم با من چیکار داره که وقتی رسید خیلی نامحترمانه گفت تازه از خونه تون میام. کسی نبود بهم جواب بده. اون دختر دَدری تون رو خودتون از خیابونا جمعش میکنید یا خودم جمعش کنم؟! نکنه خودتونم باهاش همدستید و دارید برای پسرم نقشه های بزرگ بزرگ میکشید؟! متعجب گفتم خانوم یه لحظه صبر کن ببینم! شما منظورتون کیه و دارید این حرفارو در مورد کی میزنید؟ کی داره نقشه میکشه و... تند گفت: با خودتون و دخترتون بنفشه هستم مثل کنه به پسرم چسبیده ولش نمیکنه! یا دست از سرش برمیدارید یا خودم میدونم سر دخترت چه بلایی بیارم! این حرفو از من داشته باشید و دخترتونو جمعش کنید. من هزار سال سیاهم اجازه نمیدم پای دخترت بخونه‌ام برسه! گفتم آخه شما کی هستید که... با تمسخر گفت: مادر امیرمنصور هستم اینهمه دلتون براش میره! ولی من مثل شیر پشت و پناه پسرم هستم و این اجازه رو بهتون نمیدم. بهتره دنبال دامادی در حد خودتون باشید نه بزرگتر از دهنتون که صدرصد توی گلوتون گیر میکنه! راستی اگه خودت و دخترت هم به پول نیاز دارید چرا به منصورِ من بند کردید. بخودم بگید هرچقدر خواستید تقدیمتون کنم و بخاطر نقشه کشیدن برای جوونای مردم و طعمه کردن دخترتون اینهمه توی زحمت نیفتید! بلند گفتم: حرف دهنتو بفهم زنیکه که حتی لیاقت نداری اسم دخترمو دهنت بیاری حالا اون جراتو بخودت بدی براش خط و نشون بکشی! خودم نمردم افرادی مثل تو بتونند از گل نازکتر بهش بگند! فقط دهنتو آب میکشی و با وضو اسم دخترمو دهنت میاری. الانم از جلوی چشمم گورتو گم میکنی! چنان سرشو نزدیک آورد کم موند منو درسته بخوره! با دندون قروچه گفت: من میفهمم چی دارم میگم. این شمایید که نمی فهمید دارید چیکار میکنید و دست روی بد کسی گذاشتید! اشکام بشدت جاری بود که بابا سرشو تکون داده گفت: چیکار کردی تو! چیکار کردی زنیکه اونجوری هرچی دلش اومد بارم کرد. آیا لیاقت من در این حد بود اینجور حرفارو بشنوم! اگه کسی از آشناها اون نزدیکی ها بود و این حرفارو می‌شنید میدونی چی میشد؟ یعنی میتونم حرفای زنیکه رو باور کنم که... اشکامو پاک کردم. گفتم: باباجون بخدا من کاری نکردم. امیرمنصور خودش دست بردارم نیست. بهش گفتم اینکار شدنی نیست و من اصلا فکر ازدواج ندارم دست از سرم برداره. ولی فقط میگفت خودم میدونم و بلدم چیکار کنم تو فقط منتظرم باش همین. بخــــــــــدا من کاری نکردم مادرش اینکارارو میکنه! باور کنید تصمیم گرفتم از فردا به خیاطی هم نرم و فقط توی خونه بشینم پسرش منو نبینه و مامانش آسوده بشه گناهکار من نیستم. بلکه بفهمه گناه پسرشه دست بردار نیست! بابا تند و عصبی گفت: یعنی امیرمنصور مزاحمت میشه؟ اونکه واقعا پسر خوب و سربراهی بنظر میاد چرا.... اشکآلود و بغض کرده گفتم: بخدا نه بابا! مزاحمم نمیشه ولی فقط قبل از اینکه به شما بگه، بهم گفت میخواد بیاد خواستگار همین، که کار به اینجا کشید! @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄