Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

83
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_شصت_ودوم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان ۶۳ مات و مبهوت نگاهش بصورتم دوخته شده بود و کنار نمیرفت. منم مثل خودش گیج و منگ بودم. آرام و با جراتی که بخودم دادم بلند شدم و نگاهمو پایین آورده سلامی دادم. فهام که کمی بخودش اومده بود قدمی جلو گذاشت و متعجب گفت: حوووورا... توووو.... اینجا.... آب نداشته ی دهنمو قورت دادم و گفتم: شرمنده که ... بدون اجازه وارد خونه تون شدم.... عذر میخوام! اینبار فهام با همان نگاه مات و صورت بشدت متعجب و قدمهای بلندش جلوتر اومد و بازوهامو در آنی گرفت. درحالیکه آروم تکونی بهم میداد گفت: میدونی داری چی میگی؟ خوش اومدی دخترررررر... بخدا حورا یه کبریت و پیت نفت برداری و کل این خونه رو به آتیش بکشی به روح مادرم قسم با گوشه ی چشمم نگاه هم نمی کنم دیوووونه! چقدر خوشحالم از اومدنت، از بودنت، از بخششت، بمونی برام حورا... بمونی برای فهام عشق من... لبخندی روی لبم دوید که اینبار فهام قدمی عقب رفت. منو هم جلوتر کشید و دوباره قدمی عقب رفت که دستاش ازم جدا شد و نگاهی به سراپام انداخت. زمزمه کرد: بخدا هنوزم باور نکردم تورو اینجا می بینم. انگار دارم خواب می بینم. ولی ... میدونی حوراجان، باور کن تو رو، عشقمون رو، تمام علاقمون رو خودم چشم زدم. بس که از تو گفتم و نوشتم و برات خوندم بدون اینکه اسپندی دورت بچرخونم. تو و محبتت رو من چشم زدم میدونم. لبخندی زدم و نگاهمو پایین آوردم. اما چیزی نداشتم بگم. اما دلم میخواست داد بزنم ما ز یاران زخم کاری داشتیم، ولی قورتش دادم. دیگه همچی بس بود... بس بود. با تمام سکوتش وقتی نگاهم دوباره بالا اومد نگاهش به سراپام دوخته شده بود که سرشار از شور و احساس و عشق و خواستن بود. بعد نگاهش به نگاهم دوخته شد و آهسته حرکتی کرد و دورم چرخید. گفت: خدایا خودم دورش گشتم و بلاگردونشم. عشق زیبای منو خودت حفظ کن و حافظش باش. خودت که شاهد بودی بدون حورا نفس کشیدن هم برام سخت بود چه برسه به زندگی که اصلا بدردم نمیخورد. وقتی روبروم ایستاد ادامه داد: میدونی چقدر خوشگل کردی و دل میبری جان و جهانم. از امروز به بعد همیشه ی خدا برات دست به جیبم باور کن. ابروهام کمی بالا رفت. منظورش رو نگرفته بودم. خندید. گفت: برات دست به جیبم که هر نگاهی بصورت ماهت افتاد آرام از جیبم چند دانه اسپند بیرون بیارم و دورت بچرخونم. خونه که رسیدیم اسپندهارو دود کنم که از چشم بد دور باشی عزیزکرده ی فهام. اینبار دیگه با سرخوشی می خندیدم. آروم گفتم: اینهمه زبون ریختن رو از کجا آوردی و از کی یاد گرفتی؟ باور کن اینجوری نبودی تو! خندید. نگاهم از روی خنده هاش سرید که گفت: لحظاتی که من دارم توش زندگی می کنم هر آدم بی حس و حالی رو هم شاعر میکنه تو باور کن. و عشق قافیه اش گر چه مشکل است، اما خدا اگر که بخواهد، ردیف خواهد شد. لبخندی زدم و زمزمه کردم: شاعر هم که شدی. شکر می کنم و خوشحالم لحظات زیبایی براتون ساخته شد. آرام قدمی عقب رفتم. دیگه برای موندن جایی نبود که باید می رفتم. آشتی رو کرده بودیم و تموم شده بود، بقیه ی کارها رو باید خود فهام راه مینداخت. گفتم: ناهارتون آماده ست. تا گرمه بخورید که من رفع زحمت می کنم. فقط میخواستم... تند گفت: کجا؟ حالا که اومدی اصلا رفتنی در کار نیست. مهمون دل فهامی و حق هم نداری از رفتن حرفی بزنی. باور کن شاید همه دنیا بتونند بی تو زندگی کنند اما منِ بینوا نمی تونم. باور میکنی حورا یا نه؟ 👇👇👇👇👇👇 ‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌ ‌‌ ‌خندان گفتم: خودتم باور کن جدیدها خیلی خطرناک شدی، بی تعارف گفتم. اما آخرین حرفمو بار دیگه میگم که یادت باشه و آویزه ی گوشت کن. مشکلات من مثل آب بخار میشن و میرن توی آسمون، ولی دوباره ابر میشن و باز روی سرم میبارن. خودتو قاطی این مشکلات بکنی همون اولش باختی و بعدا گله ها و شکایت هات شروع بشه خودم مرگ موش رو جلوی چشمت توی غذات می ریزم. از اولش میگم که حواست رو جمع کنی! من از عالم و آدم میگذرم ولی از مامانم نمیگذرم حرف آخرم. باور هم بکن همگی با کمک زندگی دست بدست هم دادید و دیگه اعصابی برام نذاشتید. که با نیشی باز و شطینت وار گفت: قول مردونه میدم و همچی قبولمه با تو زیر همان باران مشکلاتت خیس بشم و دَم نزنم. اما در این لحظه فقط میدونم بی تو شهیدی زنده ام حورا که نباشی منم نیستم همین... برگشتم و با آرامشی که ته دلم جوشیده بود بطرف اتاق راه افتادم. با دلخوشی گفتم: اوخی ننه، میگم آخه بوی الرحمن از خونه ات میومد. مواظب خودت باش تازه جلوی در اتاق رسیده بودم که بازوهام از پشت گرفته شد. به پشت چرخونده شدم که فهام خیلی جدی گفت: نگو که فکرت رفتنه به