Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

87
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_دویست_ویکم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 اشکآلود و بغض کرده گفتم: بخدا نه بابا! مزاحمم نمیشه ولی فقط قبل از اینکه به شما بگه، بهم گفت میخواد بیاد خواستگار همین، که کار به اینجا کشید! منم دیگه از امروز اصلا بیرون نمیرم چشم خودش و مامانش به من نیفته! بابا نگاهی بصورتم کرده گفت: عزیزدلم حرفتو باور میکنم. چون میدونم دخترم هیچوقت بهم دروغ نمیگه و باهام خیلیم راحته! اینجور چیزا توی این سن طبیعیه و الانم احساس میکنم ته دلت علاقه ای به امیرمنصور داری که واقعا پسری خوب و لایق محبت و احترام هم هستش! ولی خودتم میدونی اینکار شدنی نیست و بهتره همین جا فراموش بشه. اگه هم نمیدونستی امروز با این اتفاقات برات کاملا مشخص شد کسی نمیتونه با اون زن دمامه سازگار باشه که فقط یکی عین خودش براش لازمه. تو دختر منی و من بهت میگم فردا به خیاطی میری. خونه نمی شینی زنیکه بگه چقده ترسوندمشون! میری فقط به امیرمنصور فکر نکن باشه؟ آروم گفتم: باباجون برم خیاطی بازم امیرمنصور سرراهم سبز میشه و مامانش فکر میکنه گناه منه بخدا! اجازه بدید بشینم خونه که راحتترم و هیچیم گردن من نمیفته! بابا من خیاطی نمیخوام و دوست ندارم خواهش میکنم! بابا نگاهی بهم کرد.کمی فکر کرد و گفت: اونموقع میدونی جواب مامانت رو چی باید بدی؟ اگه مامانت بفهمه چه اتفاقی افتاده کارت زاره! نمیگی اونموقع زنیکه میگه مرد به اون گندگی رو انقده با حرفام ترسوندم دخترشو توی خونه حبس کرد؟ میخوام به زنه بفهمونم دختر من عاقلترین دختر دنیاست و من بهش اطمینان دارم. زن عفریته هم میتونه هرچقدر دلش خواست خودشو بکشه. فقط عزیزم مواظب خودت باش و اینو یادت نگه دار من بهت ا‌طمینان دارم و بعداز خدا پشت و پناهتم. گفتم: آخه بابا میترسم منصور باز پیدا‌ش بشه و آخرشم باز گناهکار من باشم. بازم کمی نگام کرد. گفت: منصور پسر خیلی خوب و معقولی بنظر میومد که اصلا ازش انتظار نداشتم! البته گناهیم نکرده و داره عاقلانه شریک زندگیشو انتخاب میکنه. منتهی انتخابش بدجور مامانشو ناراحت کرده و باید بیشتر به نظر و عقیده‌ی مامانش احترام بذاره. حالا زیر نظر اون انتخابشو بکنه بتونه راحت زندگی کنه وگرنه اونم مثل تو کارش زاره! آهسته گفتم: بابا هرچند خجالت میکشم، ولی بخدا پسر معقولی هم هست و تا حالا حرکت زشتی ازش ندیدم که آدمو ناراحت کنه! ولی خب مامانش....... بازم نمیدونم به خیاطی برم یا نه! بابا درحالیکه بلند میشد گفت: من میگم میری تمام! گفتم: آخه اگه باز منصور بیاد حرفی بزنه چی؟ مامانش ایندفعه منو میکشه باور کنید! بابا تیز بطرفم برگشت. گفت: اولا مامانش غلط میکنه با هفت جد و آبادش بیاد به تو حرفی بزنه و اذیتت کنه! از ماجرا خبر نداشتم وگرنه همون وسط خیابون جواب زنیکه‌ی لخت و پتی رو کف دستش میذاشتم. دوما اگه منصور باز پیداش شد بگو بیاد با خودم صحبت کنه و جواب آخرو از خودم بگیره. اختلاف پسر و مادر ربطی به ما نداره همین. دیگه نتونستم مخالفتی بکنم. بابا خودش تمام فکرارو کرده بود و من به خیاطی میرفتم. فردارو هرکاری کردم از ترس مامان منصور نتونستم بیرون برم و کلا اونروز خیاطی رو بیخیال شدم. منصور بازم که دیده بود ازم خبری ، جلوی ساختمون داشت دستور میداد و گاهی چشمش به خونه‌مون بود. بیرونم نرفتم تا چشمش بمن نیفته. اونروز رو چه جوری سر کردم خبر ندارم. فقط در حال فرار از منصور بودم درحالیکه بشدت هم دلتنگش بودم! @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄