Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

86
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_شصت_وسوم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان کنار هم در دو گوشه ی میز نشسته بودیم و شرمندگی خاصی رو یدک می کشیدم. چشمم به بشقابی بود که فهام با حوصله توش غذا می کشید. صدرصد هم برای من بود. شیطنتم جوشید. آروم گفتم: حوصله ات تو حلق عشقت با زاویه ی ۴۵ درجه به امید خدا. نگاه فهام با لبهای خندانش بالا اومد و با چشمان جمع شده گفت: هی روشنفکر, با عشقم کاری نداشته باش که به سه نرسیده می پیچمت ها. از این شوخیا با حورای من نداریم! خندیدم. جواب دادم: چشمممممم مهندس، ولی باور کن اگه اون بشقاب برای منه حتی نصفشم نمی تونم بخورما از الان گفته باشم. فهام جدی گفت: کار منِ مهندس مِنوی خاصی نداره، هرچی لایقش باشی همون رو برات سِرو میکنم. یادتم باشه عشق و خانوم خونه ی من باید کمی تپل باشه که با لاغرها و تیرو تخته ها کلا آبم توی یه جوب نمیره منم گفته باشم. لحظه ای شرمنده از حرفش چشمامو بستم ولی زمزمه کردم: تو چرا اینهمه ترسناک و بی آبرویی! باور کن از ترسم نماز آیات لازم شدما! منم یه کیلو از اینی که هستم چاقتر نمیشم و به تیروتخته بودن خودم می نازم. پس بهتره وقتت رو تلف چون منی نکنی و با اجازه ت.... فهام تند گفت: جان من شوخی نکن حورا. یادت باشه فهام کلا ترسو، فهام زن ذلیل، فهام زن شهید، فهام زن دوست... حرفی از رفتن بزنی درجا سکته می کنما. اما اگه منم که قول میدم چنان چاق و چله بشی خودم برات رژیم غذایی تجویز کنم. حالا بیخیال شو و ناهارت رو نوش کن تا سرد نشده. قاشقی خوردم و گفتم: یادمه اون زمان از اولین روز آشناییمون خیلی چاق و چله بودی که منم بهت میگفتم کمی مواظب باشی و رژیمت رو حفظ کنی. ولی الان خودت بیشتر استخوونی و گوشتی به تنت نمونده! سری با افسوس تکون داد گفت: یادت رفته چه غذاهایی برام می پختی و همیشه ی خدا غذاهای خوشمزه تو با عشق میخوردم و روزبروز پیشرفت داشتم! هرروز خدا فریزر و یخچال برام انواع غذاهارو داشت و ... ولی الان مدتیه چنان از غذا و خورد و خوراک افتادم حتی توی خونه چای هم نمیذاشتم. نمیدونم چه جوری سر میکردم و شاید بزور یه وعده رو برای سرپا بودن میخوردم. اووووه دیگه نمیخوام به اون روزها فکر کنم که دیوونه کننده ست. دیگه چیزی نگفتم. فقط میدونستم به هردومون خیلی سخت گذشته بود همین. با شوخیها و خنده هامون ناهارمون رو خوردیم که فهام بعداز تموم شدن تشکری کرد و زمزمه کرد: بعضیا هستند خیلی تصادفی وارد زندگی آدم میشن و یهویی نفست به نفسشون بند میشه. باور کن حورا بعداز سالهای سال اولین غذایی بود که با آرامترین خیال خوردم. همینجام بهم قول بده زیاد منو معطل نکنی و هرچه زودتر بیای سر خونه زندگی خودت که بدون تو به هیچی شبیه نیست. گاهى بايد همه چيزت رو ريسك كنى براى رويايى كه جز خودت كسى نمی بينه. بیا و منو در این ریسک کردن کمکم کن. خندیدم. گفتم: آخه هنوز نمیدونم چی میشه و چطور باید... تند گفت: خودم بلدم چیکار کنم. تو فقط کمکم کنی همچی راه میفته باور کن. بخدا دیگه تحمل ندارم. بحدی تحمل کردم و به درجات عرفانی عشق رسیدم که تمام دنیا و آدمهاش رو به شکل تو می بینم. شکرخدا تمام دنیام پر از حورا شده. با چشم غره ای داشتم می خندیدم و گفتم: پس الانکه راه و چاه رو بلدی خودت شروع کن منم کمکت میکنم و پا به پات هستم. انشالا ببینیم قسمتمون چیه و روی پیشونیم با توی هزار چهره چه سرنوشتی رقم خورده. اونروز فهام حتی اجازه نداد دستمو به ظرفها بزنم. نگاهی به سراپام کرد و فقط گفت: تو که امروز منو با این لباسهات کله پا کردی و حسابرسیش بماند برای بعد. اما یه امروز رو مهمون دلم هستی و کارت فقط نگاه کردن و با ناز خرامیدنه. 👇👇👇👇👇 بعد خودش جمع کرد و شست و مرتب کرد که منم کنارش ایستاده با نگاه و حرف زدن همراهیش میکردم. در آخر هم با فنجانهای چای خوش عطر و بو کنارم نشست که با لبخندی گفتم: اینهمه کار بلد بودی و سلیقه هم داشتی، ولی یادت باشه یه زمانی خونه ت داشت کپک میزد! خندان دستش دورم حلقه شد و گفت: باور کن همچی حوصله میخواد که اونموقع ها من نداشتم. ولی این مدت که نبودی ببین چه خونه ای برات نگه داشتم! اینو بگو بانووووو... ساعت ۳.۳۰ بود و توی اتاقم داشتم برای رفتن آماده میشدم که فهام هم کنار در ایستاده بود و با سینه ای جلو داده و پاهای بازش بازوهاشو در هم قلاب کرده نگاه گرم از عشق و خواستنش از صورت و سراپام کنار نمیرفت. زمزمه کرد: نمیشه نری و موندگارم بشی حورا؟ باور کن از خدامه ها! خندیدم. سرمو بطرفی خم کردم و گفتم: اونوقت جواب بقیه رو چه جوری میدیم زرنگ خان؟ همانگونه خندان از کنارش گذشتم و دستی به بازوش کشیدم. وقتی داشتیم از خونه خارج میشدیم جلوی در پذیرایی بطرفم برگشت. نگا