Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

74
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_دویست_ودوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 عصر روز بعد وقتی از خونه بیرون اومدم دعا می‌کردم منصور رو نبینم. ولی دعام بجایی نرسید و منصور توی کوچه‌ی نزدیک خیاطی منتظرم بود. با دیدنم جلو اومده شاکی گفت: اصلا معلومه کجایی از دلشوره داشتم می مردم؟ نمیگی نگرانت میشم! نمیگی دلم هزارراه میره! نمیگی چقدر از دست تو و مامانم باید عذاب بکشم! آخه من چه گناهی دارم بجز اینکه میخوام فقط و فقط با تو ازدواج کنم!؟ آروم سلام دادم. گفتم: منصور خواهش میکنم همچی رو تمومش کن. مامانت بدجور بهم پیله کرده داره دمار از روزگارم درمیاره و کم کم آبرومو هم میبره! لطفا دنبال کار خودت باش و بذار منم راحت باشم. میدونی بخاطر تو برای اولین بار چه سیلی قشنگی نوش جان کردم؟ انصاف نیست منصور، بخدا انصاف نیست! نگاهشو مبهوت به نگام دوخت که رنگشم قشنگ پرید. آهسته گفت: وااقعـــــــاا؟ سری تکون دادم. با چشمانی پراز اشک گفتم: پس خواهش میکنم برو و بمن فکر نکن. من هنوز از جونم سیر نشدم. از تو هم سیر نشدم و میخوام همیشه خبر سلامتیت رو بشنوم. برو و دیگه هیچوقت بمن فکر نکن. آرام گفت: بنفشه این حرف رو از صمیم قلب میگی ولت کنم؟ اصلا دلت میاد این حرفارو اینجوری راحت بزنی و اصلا بمن و عشقم فکر هم نکنی؟ برای اینکه اشکام بیشتر اذیتش نکنه تند پاکش کردم. گفتم: دلم نیاد هم مجبورم بگم! ما برای هم ساخته نشدیم! بابام هم گفته اگه حرفی داری بری با خودش رو در رو حرف بزنی و باهام کاری نداشته باشی. من میرم و امیدوارم گزار‌ش ملاقاتمون به مامانت نرسیده باشه که اینبار برام قسم خورده ریشه کَنم کنه طوریکه تف روی صورتم هم نندازی! من دارم میرم، لطفا فقط با بابام حرف بزن. مامانت تمام کارامون رو به بابام هم گفته که بابام خیلیم ناراحت بود و برای اولین بار دعوام کرد! راه افتادم. منصور از پشت سر گفت: عروس اطلسی ها، اگه بدیدن بابات اومدم یدفعه با اسلحه و ساطور حسابمو نرسه؟ برگشتم و لبخندی روی لبم نشست. گفتم: تو هنوز بابامو نشناختی چه بابایی هستش! ولی اون تورو خوب می‌شناسه و قبولت داره. حرفاتو بهش بگو و اصلا نترس. بابام خیلی مهربون و فهمیده ست! فقط مات و مبهوت و با لبخندی به لب نگام می‌کرد و چیزی نگفت. اونشب وقتی مامان حیاط بود، بابا نگاهی بهم کرده سرشو به عنوان چه خبر برام تکون داد. آهسته با خجالت سرمو پایین انداخته گفتم: سرراهم اومده بود حرفتون رو بهش اطلاع دادم. دیگه نمیدونم چی بشه! بابا هم توی فکر سرشو برام تکون داد. فقط گفت: خودم میدونم باهاش چه جوری صحبت کنم! نگران نگاش کردم و چشممو از صورتش برنداشتم که لبخندی گوشه‌ی لبش نشست. گفت: نترس باهاش دعوا نمیکنم. امیرمنصور درسته خیلی غرور داره و سرش همیشه‌ی خدا بالاست، ولی واقعا بالیاقته و فکر کنم با صحبت قانع بشه. نفسی به آرامی و آسودگی کشیدم که لبای بابا کمرنگ پرید و نگاهی پراز مهرو محبت بصورتم انداخت. بابام همیشه‌ی خدا روشنفکر بود! اونشب درحالیکه به منصور و آغوش مهربونش فکر می‌کردم براش توی دلم خوندم: بمان گناه قشنگم، گناه کم دارم برای دیدن چشمت نگاه کم دارم جهان من شده جغرافیای آغوشت برای فتح جهانم سپاه کم دارم اگر چه برکه همیشه ز شعر لبریزست برای شور غزل، نور ماه کم دارم تمام ‌سهم من‌از تو فقط‌ فقط‌ دوریست تو را به وسعت این آه ، آه کم دارم برای رسم خطوط قشنگ چشمانت سپید و آبی و سبز و سیاه کم دارم بمان که بی‌در و پیکر به مرز عصیانم شبیه کشور غم، پادشاه کم دارم روز بعد ساعت ۵ عصر بود در خونه‌مون بصدا دراومد.کنار باغچه هام که سایه افتاده حدودا خنک بود، مامان بساطشو پهن کرده داشتیم هندونه‌ی خنک میخوردیم. منم موهامو یکطرفه بافته بودم و حالا دوتا از گلهای باغچه مو به زیبایی به پایین بافه‌ی موهام وصل کرده بودم. یاسی بطرف در دوید و درو باز کرد. بعداز جواب دادن برگشت گفت: بابا آقا منصور باهاتون کار داره شمارو میخواد! قلبم یهو ایستاد. ایستِ کامل! دیگه کوچکترین لرزی هم نداشت! فکر کنم سکته کرده بودم. @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄