Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

78
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_شصت_وپنجم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان تند تند در حال دستمال کشیدن بودم که صدالبته نیازی هم نبود، چون خونه ی قشنگ خودم مثل همیشه تمیز و مرتب بود. اما بحدی با علاقه اینکارهارو میکردم که ذوقی تمام در وجودم می پیچید. جانم به خونه ام بند بود تمام! کمرمو راست کردم و نگاهی به گوشه کنارش انداختم. لبخندی روی لبام نشست. همان خونه ای بود که روزی وسط حیاطش ایستاده آرزومندانه نگاهش کرده بودم و فقط از ذهنم گذشته بود کاش روزی کدبانوی همچین خانه ای میشدم. و من امروز کدبانوی خانه ی خودم بود. و الان حدود بیست روز بود زندگیمو با فهام زیر سقف کلبه ی آرزوهام شروع کرده بودم. بطرف آشپزخونه رفتم و نگاهی به ناهارم انداختم. تا ساعت ۱۰ دم می کشید و بعد خودمو به مامانم می رسوندم و تا شب موقع خواب کنارش می موندم. همچنانکه از پله ها بالا میرفتم آماده بشم، فکرم به روزهای گذشته پرواز کرد. سه روز بعد از آخرین خواستگاری شبانه فهام از داداشم و جواب مثبت دادنم، وقتی نتیجه ی آزمایشهامون به دستمون رسید و خیالمون از همچی راحت ‌شد، مقتدرِ زند در اولین فرصت با فامیل جمع و جور خودش عمه، دخترعمه و دختر عمو و استاد یاری برای بله برون بخونمون اومدند. ما همکه فقط خاله و داییم با پدر مهری آقا تقی رو دعوت کرده بودیم و جمع کوچکی رو کنار هم تشکیل داده بودیم. پذیرایی با داداشم بود و منم فقط در پشت صحنه فعالیت میکردم. اما فهام با اون قیافه ی متین و خواستنی و پیرهن آستین کوتاه راه راه سفید و شلوار بژ رنگش که خیلیم بهش میومد اصلا از جلوی چشمم کنار نمیرفت. سبد قشنگی گل با دیس تزیین شده ی شیرینی روی غذاخوری بود که تقدیمی از فهام بود. و همانشب مهریه ام ۱۱۴ سکه تعیین شد و شال سفیدی روی سرم و انگشتری زیبایی به انگشتم نشست. عقد جمع و جور و زیبایی در تالار با دعوت از تمام فامیل و دوست و آشناهای من و فهام برگزار شد که خاطره ی قشنگی برامون ساخته شد و نگاه عاشق فهام بزور از صورتم کنده میشد. خندیدم. یاد حرف فهام افتادم که با لبخند گفته بود: حبه ی انگور خوشگلم، میدونستی هنوزم عشق فهام این بزبز قندی سرتق هستی؟ باور کن جوری برای تو حبه ی خودم عاشقی کنم خدا فقط منو با انگشتش به همه نشون بده و بگه این فهام بنده ی منه ها! که دیگه کار از خنده گذشته بود و بزور بین مهمونا جلوی قهقهه زدنم رو گرفته بودم. نگاهم روی عکسهای فهامِ سرتق روی دیوار نشست. خندیدم. پسرک دیوانه از راه نرسیده مامانمو دو دستی تحویل گرفته بود و دروغ نباشه جانشون برای هم در میرفت. فهام چنان با جان و دل و از عمق روحش مامان میگفت و مامانم چنان جانمی تحویلش میداد که رسما حسادت در تک تک سلولهای تنم می خلید و لبامو بهم فشار میدادم. خودم آماده بودم و صدرصد هویچ پلوم هم دم کشیده بود. قابلمه رو با ظرف سالادم در سبد حصیریم گذاشتم و بطرف خونه ی مامان راه افتادم. مدتی بعداز عقد راهی ماه عسل شده بودیم و سر خونه زندگیمون رفته بودیم که صد البته بیشتر ساعتهای روزم خونه ی مامان میگذشت. وقتی نان تازه رو روی میز صبحانه ی مامان گذاشتم در حال ریختن چای بود که نگاهی به قابلمه ی غذام انداخته ناراحت گفت: باز که قابلمه ت جلوتر از خودت راهی شده! تند گفتم: مامان بی انصاف نباش. دومین باره غذا رو خونه ام پختم و همیشه ی خدا که مهمون شماییم. والا هویج هام داشت خراب میشد برای اون. راستش دلمم میخواد گاهی خونه ی خودم آشپزی کنم فقط برای دلخوشی همین، وگرنه آباد باشه خونه ی مامان جانمون که میدونم همچی به وفور هست. مامان سری تکون داده گفت: باور کن حالم خوبه و راحت میتونی سر خونه زندگیت باشی. اینجوری که شما فکرتون مونده پیش من، نه از زندگیتون لذت می برید نه می فهمید تازه عروس و داماد بودن یعنی چی! مانتومو درآوردم و کجکی گفتم: حرفیه که با عشقتون فهام سرش توافق کردیم و خودتونم میدونید اصلا حق ندارم ساعتی برای شما کم بزارم که با فهام طرفم. پس بیخیال بشید و اجازه بدید سرم سالم و زندگیم برقرار بمونه. 👇👇👇👇👇 با لبخند مامان از آشپزخونه بیرون اومدم که میدونستم حرف دلشو زدم و صدالبته خودشم راضی بود. اونشب خونواده ی داداشم هم شام مهمونمون بودند. در حال شستن ظرفها بودم که داداشم خودشو بمن رسونده آروم گفت: حورا یه نگاه به هال بکن ببین پشت سرت چی می بینی؟ عقب برگشتم که چشمم به مامان و فهام افتاد. فهام با قد و قواره ای درشت که بازم مثل قبل تپل و توپر شده بود و بر و بازوش بازم توی چشم بود، با قیافه ی مهربون اما جدی و مغرورش کنار مامان نشسته بود و قرصهاشو دونه دونه کف دست مامان میذاشت و مامان هم با ذوق همیشگیش داروهاشو میخورد. برگشتم و گفتم: داداش برای شما تازگی د