78
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_دویست_وسوم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/228
بابام نگاهی نگران بصورتم کرد و درحالیکه دستشو به شونهام گذاشته بلند میشد مثل اینکه بهم شوک داد که قلبم دوباره شروع به تپیدن کرد. ولی پریدن لحظه به لحظهی رنگمو به وضوح احساس میکردم چون صورتم کاملا گزگز میکرد و یخ زده بود. یعنی با یه حرفم اومده بود بابا رو ببینه؟ میخواست بهش چی بگه؟
احساس میکردم تمام بدنم از درون میلرزه که بابا به در رسید. صدای احوالپرسی شون رو شنیدم. لحظاتی با هم صحبت کردند و بعد بابا صورتشو برگردونده گفت: خانم، منصور خان داخل تشریف میارند!
مامان با عجله چادرشو سرش کرد و منم تند با حواسی پرت پیش دستی هارو با هندونه جمع کردم و داخل بردم که یاالله گویان وارد شدند. احساسم گفت همونجایی که فرش انداخته بودیم نشستند.
دیگه بیرون نیومدم. ولی خیلی دلم میخواست کاش از نزدیک امیرمنصور رو میدیدم. بشدت دلتنگ خودِ دیوونه اش بودم. آهسته به اتاق جلویی رفتم. پنجره ش نزدیک جایی بود که نشسته بودند.
پرده انداخته شده ولی پنجره باز بود. مامان همچنانکه با منصور احوالپرسی میکرد و خوشآمد میگفت برای پذیرایی کردن وارد خونه شد.
به آشپزخونه رفتم. دیدم در حال درست کردن شربته که منم با دستانی لرزان و یخزده هندونه رو قاچ کردم و درون ظرفی گذاشتم. همچی رو آماده کردم مامان ببره! ولی دلم دارامب دارامب میکوبید و کلا توی حیاط جا مونده بود که منصور برای چی اومده!
وقتی مامان پذیرایی کرد همچنان گوشه ای از حیاط خودشو مشغول کرد و دیگه داخل نیومد. منم از فرصت استفاده کردم پشت پنجره رفتم ببینم منصور چی میخواد به بابا میگه!
بعداز خوردن شربت که هندونهی سرخ و شیرین انتخابی بابا جلوش بود آروم با غرور خاص خودش و متانت تمام گفت: آقای همدانی، امروز برای دو موضوع مهم مزاحم اوقاتتون شدم که بد موقعی هم هستش و فقط پوزش میخوام. اول اینکه از رفتار بد و حرفای زشت مامانم معذرت میخوام و خیلی خیلی شرمندهی حضورتونم که با کارهام باعث شدم این اتفاقها بیفته! مدتهاست توی خونه با مامانم بخاطر انتخابم سرِ جنگ دارم و اصلا حرف همدیگه رو نمی فهمیم. مامانم همچی رو توی پول و مکنت و ایل و طایفه و اسم و رسم خلاصه میکنه، درحالیکه من اصلا نمیتونم درک کنم و بفهمم پولدار بودن بنفشه خانم، وقتی ما خودمون بقدر کفایت داریم چه دردی ازمون دوا میکنه! دیشب که باز دعوامون شد میگفت خیلی گشته بالاخره شمارو پیدا کرده و هرچی هم دلش خواسته گفته! اومدم بگم شما به بزرگی خودتون مادرمو ببخشید. منم ببخشید که باعث و بانی همچی منم.
بابام گفت: خدا ببخشه پسرم! فقط اون حرفایی که مامانت راجع به من و بنفشه گفت خداروشکر میکردم کسی از آشناها اون اطراف نبود بشنوه و واقعا آبروریزی راه میفتاد. شما هم جوانی لایق و در سنی هستید خوب و بد رو کامل تشخیص میدید و میتونید شریک زندگیتون رو خودتون انتخاب کنید! ولی خودتونم خوب میدونید خونوادهی ما با خونوادهی شما اصلا سازگار و در یه رده نیست پس انتخاب درستی نکردید. بهتره تجدیدنظر کنید تا مادر محترمتون فکر نکنند برای پولهای شما نقشه کشیدیم اونم با کمک بنفشه. درحالیکه خودتونم میدونید من روحم هم اصلا از هیچی خبر نداشت! قلبم تاپ تاپ میکوبید!
منصور سرشو پایین انداخته گفت: ولی جناب همدانی، من امروز خودم رسما حضورتون شرفیاب شدم بنفشه خانم رو ازتون خواستگاری کنم و اگه اجازه بدید باهاشون ازدواج کنم! اینکه خونوادهی شما با خونوادهی ما سازگار نیست هم به هیچ وجه در کتم فرو نمیره. با اجازهی شما من اومدم فقط جواب بله ازتون بگیرم. با عقیدهی مامانم هم کاری ندارم. فقط جواب مثبت شما برام کافیه بتونم بنفشه خانم رو عقدشون کنم. مامانم هم بعدا خودش باهامون کنار میاد و راهشو انتخاب میکنه!
@FATEME_SOODY
🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄
هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄