Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

73
م پیش مامان باشه که فکرم شبها ازشون راحت باشه کمی به تو برسم. خودت که اصلا به فکر حورا نیستی! نگاهم بصورتش بود. چیزی نگفتم. امکان نداشت از حرفش برگرده. فقط به لبخندی مهمونش کردم و چایی شیرینمو به لب گذاشتم. اونروز حرفی از دکتر پیش مامان نزدیم و عصری به بهانه ای از خونه بیرون زدم. وقتی دکتر حرفهای فهام رو شنید نگاهی خیلیییی دقیق و موشکافانه بصورتم انداخت و همزمان با معاینه ام گفت: دخترم چرا اینهمه سراپا استرسی تو؟ حتی نگاهت داره اضطرابت رو داد میزنه. اینجوری باشه باید به یه دکتر اعصاب و روان هم معرفیت کنم! نگاهم هراسان بطرف فهام چرخید. جواب دادم: نه اقای دکتر... میدونم نیازی به دکتر اعصاب نیست. مادرم کمی مریض احواله فقط نگران مامانم هستم وگرنه مشکل خاصی ندارم. دکتر گوشی رو کنار گذاشته گفت: آخرین عادت ماهانه ات کی بود؟ فکری کردم و حتی تاریخ دقیقش یادم نیومد. دکتر وقتی گیج شدنمو دید گفت: تنها توصیه ام اینه هرجوری که میتونی استرست رو کم کنی. برات آزمایش مینویسم چون احتمال حاملگی میدم. ولی اوضاع روحیت اینجوری باشه امید زیادی هم به این حاملگی نیست که بتونه دوام بیاره. و رو به فهام ادامه داد: خیلی مواظبش باشید. جنینی که در این شرایط روحی بد رشد کنه قول نمیدم چنان بچه ی دلخواهی از آب در بیاد. فقط خودتون میتونید کمکش کنید نه کس دیگه! گیج و منگ از حرف دکتر بودم که بیرون اومدیم. ولی مطمئن بودم حامله نیستم. الان و در این موقعیت فقط حاملگیم رو کم داشتم که ... لبام صاف شد. بیرون از مطب فهام روبروم ایستاد و نگاهی بصورتم کرد. آروم اما بنحوی خوشحال گفت: خودت که میدونی چقدر عاشق بچه هستم و از بس تنهایی کشیدم فقط دلم میخواد دور و برم شلوغ باشه. نه یکی، نه دوتا، چندتــــــــــا... ولی ما که اونهمه مواظب بودیم چرا... تند جواب دادم: دکتر چیزی گفته تو چرا باور کردی! امکان نداره. اما دو روز بعد که جواب آزمایش رو نگاه میکردم رسما سکته رو کرده بودم. من حامله بودم و ۵۰ روز از وقتم گذشته بود. نفسهای داغم می سوزوند و چشمام داشت دو دو میزد. من برای این حاملگی اجباری آماده نبودم و مهمترین کارم در این روزها باید و فقط مامانم می بود. اما فهام با شنیدن خبر حاملگیم اوج گرفته بود و دنیا از آنش نبود. میگفت، میخندید و چنان برای بچه ی بدنیا نیومده اش شعرهای قشنگ میخوند که مات و مبهوت این کارها و دیوونه بازیاش بودم... دل من کرده هوای تو، نمی دانی که ای دل و جان بفدای تو، نمی دانی که ... گوش جان پر شده از زمزمه عاشقیت منم و عشق صدای تو نمیدانی که ... کرده ام نذر، شود این دل نالایق من به فدای تو، برای تو، نمی دانی که ... سوختم از غم دورّی تو و افتادم... مثل پروانه به پای تو نمی دانی که ... ای به قربانِ عسل های لبت من بروم ای به قربان وفای تو... نمی دانی که ... من نمک گیر توآم، شاعر چشمان توآم شاعرم کرده صفای تو، نمی دانی که ... #صفا_رجبی https://t.me/joinchat/AAAAAFKIdMqZtGCzD2CV4w 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: نشر رمانهای کانال با نام نویسنده یا فایل کردن آنها به هیچ عنوان...... به هیچ عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. تمامی رمانها هم در وزارت ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن مجوز برای چاپ هستند.🔥🔥🔥